۲ مرداد ۱۳۹۵

درياچه آرامش

سعيد پيشنهاد داد كه امروز به ديدن درياچه ها برويم و شب به ديدار نارين قلعه، منم كه عشق آب بازي پذيرفتم، مايوها را زير لباس پوشيديم و مسير را روي نقشه پيدا كرديم به را افتاديم، توصيه مي كنم در سفرها براي گردش در سطح شهر كوله پشتي كوچكي داشته باشيد كه دستهايتان باز باشد، كيف كمري و سردوشي براي سفر جالب نيستند،همچين خوش دستند براي دزدان و دست و پا گير براي شما
در كنار رودخانه همچنان ماهيگيران در حال تلاش بودند، گمان مي كنم بايد ذهن ازاد و صبر زيادي داشته باشي تا ماهيگير شوي
از روي پل رد شديم و به مجسمه اسب سوار رسيديم و پيچيديم و از يه خانم بي اعصاب خوردني خريديم، از يه داروخانه روغن بدن گرفتيم .
اينجا مردم ساده پوشند، زنان مسن بلوز و دامن، زنان جوان بلوز و شلوار، به ندرت پيراهن مجلسي بر تن كسي مي بيني مگر توريست باشد. دختران باريك و بلندند اما گويا نژادشان در ميانسالي تپل است، تفريبا پيرزن لاغر نديديم
چشمان مردانشان اهل نگاه است، حتي سر بر مي گردانند و دنبال مي كنند اما فقط تحسين است و نديدم مزاحمتي براي دختري ايجاد شود
ميوه هم همه جا هست، زنان در خيابان روي جعبه هاي كوچك ، ميوه مي فروشند و در جاده ها مردان زير سايبانهاي بزرگ هندوانه و خربزه، سعيد مي گفت امسال اينقدر قيمت اينها پايين امده كه كشاورز ضرر كرده و حتي ديگر نچيده اند بعضي ميوه ها و دولت هم كمك نكرده است
طبق نقشه بايد يك كوچه را مي گرفتيم و بالا مي رفتيم تا به درياچه برسيم اما نه گوگل مپ و نه نقشه نگفته بودند كه قرار است هفت جدمان را در اين كوچه ها ملاقات كنيم
اقا يه سربالايي گفتن، يه چيزي هم شما شنيديد اما اوني كه ما ديديم يه چي ديگه بود!
يعني يه چند درجه بهش اضافه مي شد، عمودي بود، ديوار
ظهر تابستان و ديوار نوردي و فقدان سايه
تصور نكنيد فقط وقتي، كوچه افقي شد، در واقع به بالاي يه كوه رسيده بوديم كه خانه اي نداشت و شهر زير پايمان بود، دويديم زير درخت و اب معدني را خالي كردم روي سرم و همانجا ولو شدم و دعا مي كردم گرمازده نشوم، خوشبختانه باد مي وزيد و اب روي سرو صورتم را خنك مي كرد و در حيرت پروانه بودم كه از درخت گردو بالا رفته بود، علاوه بر اينكه چيده بود، ترق و تارق داشت مي شكست مي خورد!
نفسم كه بالا امد گفتم براي من هم بياورد، حالا دو تا خل و چل را تصور كنيد ، نشسته در زير بوته ها وسط يك ناكجا اباد دارن گردو مي خورن اونم با چه جديت و لذتي، انگار هدف از سفر همين بوده!
يك ساختمان خوشگل و دايره اي اون بالا بود كه عده اي در تراسش منظره شهر را بازديد مي كردم و من نگران دوربينهايشان بودم كه ما دو تا را به عنوان بازماندگان غارنشين تفليس شناسايي كند
خوشحال با دست و لب سياه اومديم توي جاده و رسيديم به ابتداي خيابان درياچه،راننده تاكسي مهرباني خودش دلش سوخت و پيشنهاد داد با يك لاري برساندمان دم درياچه كه قبول كرديم؛)
انجا كه رسيديم، با ديدن منظره به هم نگاه كرديم و گفتيم: ارزششو داشت!
درياچه اي مواج و سبز رنگ با حاشيه سبز منظره و درختان در اطرافش با بدنهاي در حال شادي و بازي و استراحت آدميان و كبوترهايي كه مي لوليدند بين مردم
فضا اينقدر شادو تميز  و امن و صميمي بود كه نتوانستم با سواحل زشت و شلوغ و كثيف خزر مقايسه نكنم
دردناك اينكه مي دانم راه درازي در پيش است تا اشغال نريزيم، مزاحم يكديگر نشويم و يادبگيريم لذت ببريم
تا عصر همانجا مانديم، اخرش هم به زور دل كندم 
ساعتها اب بازي كرديم، در افتاب دراز كشيديم، بستني خورديم، بهم آب پاشيديم، خوابيديم، به كبوترها خرده نان داديم و در حيرت منظره اي كه آفتاب و ابرها مدام رنگهايش را عوض مي كرد
بلاخره خسته از شنا بازگشتيم
باز هم مسير عجيب و غريبي را گوگل پيشنهاد داد تا به vake parkبرويم، مسير از وسط يك قبرستان رد مي شد، عجيب بود قبرستان، طراحي فضا شده بود براي قبرها،  يك مستطيل بزرگ بدون سنگ قبر، گل كاري شده. حتي ميز و نيمكت تعبيه شده بود ، عكس متوفي به ديواره اين مستطيل سنگي بود،اصلا شبيه هيچ قبرستاني نبود، 
بر نوك كوه و رو به منظره
مستقيم پايين امديم و باز هم به يك خيابان پر درخت ديگر رسيديم، زير گذري كه دختري جوان با دوستانش در ان مي خواندند و مي نواختند و پول مي گرفتند، در اينستا صدايش را خواهم گذاشت
بازار كوچك محلي كه در ان پنير و گل مي فروختند، اينجا قضيه گل خيلي جدي است و مغازه گل فروشي قدم به قدم ديده مي شود و كوكب هايش بزرگترين گلهايي هستند كه به عمرم ديده ام
نهال هم زياد فروخته مي شود و فضاهاي بزرگي را پر كرده اند براي فروش، فضاهاي معطر كه در يكي از انها استراحت كرديم
درختهاي خيابانها علاوه بر چنارهاي غول آسا، كاجهاي مطبق بزرگ و افرا هاي عظيم است، و اولويت با درختان است و به دليل مزاحمت هيچ شاخه اي قطع نشده است
به پارك زيباي واكه رسيديم، اينجا شهر مجسمه ها هم هست، مجسمه هاي كه سليقه زيباشناسي بر آن حاكم است و معلوم است كه هنرمندان قوي دارد گرجستان
در پارك چند مانكن و بچه و عكاس و مادرهايشان داشتند براي تبليغ نمي دونم كالسكه يا كيف و لباس عكاسي مي كردند، مانكن ها باريك و بلند بودند با موهاي تماشايي ، بچه ها هم چشم آبي  سفيد
بامزه مادران واقعي ان بچه ها كه مانكن نبودند، زيبا نبودند، لاغر نبودند اما خيلييي بهتر از مانكن ها مادر بودند
از يك خيابان شيك پر از مغازه هاي خوشگل ميانبر زديم داخل يه پارك ديگر كه به پل برسيم،
اين شهر پر پارك است، سعادتمندند كودكان و جوانان و پيرهاي اين ديار
در پارك فضاي بازي زيباو كافه قشنگي بود كه هوس نشستن در ان را داشتي، جوانان زير درختان روي تشك هاي قلمبيده منتظر شروع فيلمي از چاپلين بر پرده بودند
انقدر راه رفتيم تا به خياباني رسيديم كه از انجا بايد ماشين مي گرفتيم، هوا تاريك و ما خسته و اتوبوس مفقود، تصميم به تاكسي گرفتيم كه چشمتان روز بد نبيند، تاكسي سرعتش را كم كرد، ماشيني از عقب كوبيد بهش و اينها كنار پروانه اي كه در خيابان ايستاده بود رخ داد، باد ماشين دومي تكانش داد و چراغهاي شكسته به رويش پاشيده شد و منم شوك تكيه داده به درخت تكان نخوردم
راننده ها پياده شدند ، سر و صورت خوني ، اما نه دعوايي در كار بود و نه بحثي و ما همچنان گيج، فكر مي كردم پروانه اگر پنج سانت جلوتر ايستاده بود الان بين دو ماشين پرس شده بود
همان موقع يك تاكسي نگه داشت و ما را با خود برد 
از سوپري سركوچه خريد كرديم و پروانه سوسيس بندري مشتي درست كرد وكلي به سعيد خنديديم كه بخاطر وبلاگ من و سفرنامه، فاميلش تو استراليا بهش پيغام داده گيسو و پروانه پيش تو هستند؟!
دنياي خيلي كوچك

۲ نظر:

ناشناس گفت...

خانوم آدرس اینستاگرامتون رو می‌گید؟

Gistela گفت...

Gisoshirazi

اينستاگرام gisoshirazi

مدتها بود اينجا نيامده بودم فقط خواستم بگم زنده و سالم هستم و هر روز در اينستاگرام مي نويسم تشريف بياوريد اون ور منم تلاش مي كنم كه ...