۳ مرداد ۱۳۹۵

جاده هاي گرجستان

صبح بيدار شديم ، از آنجا كه سعيد براي دفن پدرزن بايد به شهري ديگر مي رفت پيشنهاد داد كه به ديدن شهري در همان حوالي برويم، به سرعت بذيرفته و زير دستورات سربازخانه اي سعيد كوله ها را جمع كرديم و در ماشين انداختيم و براي خريد كيسه خواب براي پروانه زديم بيرون
سعيد همچنان درگير هموطنان عزيزي بود كه شاكي بودند چرا هتلشان شلنگ توالت ندارد! و من در حيرت صبر و خوصله اش در پاسخگويي
تا دم مترو ما را برد و قرار شد بعد از خريد يكديگر را ببينيم. مترو قديمي بود و پر سرو صدا اما دوست داشتني، مردها با ورود خانمها و افراد مسن بلند مي شدند و نام ايستگاه ها واضح اعلام مي شد، پنج لاري كارت مترو و شارژش شد و ايستگاهي كه سعيد گفته بود پياده شديم و از انجا سوار وني شديم كه به ليلو بازار مي رفت، سه مسافر مهربان به ما اطمينان دادند كه خط صحبح را سوار شديم اما هيچكس نگفته بود قرار است از شهر خارج شويم!
يكساعتي تلق و تلوق كنان رفتيم و به بازار رسيديم كه به طرز مشكوكي خلوت بود، به سختي كوله پيدا كرديم اما قيمتها از ايران پايننتر بود و همه چيز در هم با شباهتي به بازار بزرگ تهران
تركي حرف زدن پروانه هم به كمك آمد و حسابي تخفيف گرفتيم اما زمان بازگشت به ايستگاه متوجه شديم كه سعيد نمي تواند پيدايمان كند، زماني كه سرانجام بعد از دادن گوشي به يك گرج معلوم شد ما جاي اشتباهي هستيم، راننده مهربان ما را به محل قرار رساند
و گويا ما از ته بازار وارد شده بوديم و به همين علت اجناس محدود و خلوت بود، بازار ليلو سر خيابان را سعيد نشانمان داد كه قيامتي بود براي خودش، از جان مرغ تا شير آدميزاد
بعد از آن جاده بود و كف كردن من
از عشق من و جاده ها كه خبر داريد، حالا يك طرف جنگ، سمت ديگر مرتع و روبرو ابرها
باز هم بگويم؟ موسيقي هم اضافه كنيد
يك جايي هم سعيد نگه داشت و از اين شيريني مخصوص گرجستان خريديم و فيلم هم گرفتم از مراحل توليدش، گردو و فندق را نخ كرده ، نخ را در شيره انگور فرو مي برند و مي گذارند تا ببيند
يعني با اولين گاز فهميدم كه روز اخر فراوان با خودم خواهم برد، خوشمزههههههههههههه
سعيد سر دوراهي پياده مان كرد و راهيمان كرد، بهش گفتم كه رسما ما را مرام كش كرد و با وجود شوخي هايش عين باباها نگران رفتن ما شده بود
سعيد رفت و بخش سخت سفرمان آغاز شد
لباسهاي شهري را پشت درختي عوض كرديم و كوله پشتي بر شانه هاي داغ از افتاب سوختگي انداختيم و شستها را بالا گرفتيم
پروانه اولين بار بود هيچ هايك مي كرد و من به شوخي خنده اموزشس مي دادم و حقيقتش را بخواهيد با داشتن دختر خوشگلي چون پروانه همچين مدت طولاني منتظر ماشين نمي مانيد
دو مرد مسن ما را تا دوراهي سيغناغي بردند و كلي اطلاعات با زبان بي زباني رد و بدل كرديم و دو راهي بعدي را با راننده تاكسي آمديم كه گفت پول نمي گيرد، او هم كلي اطلاعات داد كه كرد است و ٣٧ درصد مردم گرجستان كردن كه عدد جالبي بود و نمي دانستم
در ميان شهر پياده شديم و جوانان زيادي با پيشنهاد هتل و مهمانخانه آمدند كه چون قصد چادر زدن داشتيم رد كرديم و به سمت پارك رفتيم، هوا داشت تاريك مي شد و مي خواستيم زودتر بساط چادر را برپا كنيم، در پارك موزه اي بود كه جواني نگهبانش بود، گفت كه مي توانيم در مهتابي ساختمان چادر بزنيم كه زديم، 
منظره مهتابي بسيار زيبا بود هرچند بسرعت در تاريكي فرو رفت.
پسر تا ده شب انجا بود و با من درباره پدر و مادر و دوست دخترش ماري حرف مي زد و از شاهدانه هاي من مي خورد اما بعد از آن رفت و اطمينان داد كه هيچ خطري ما را تهديد نمي كند، رفتيم داخل چادر و  پروانه داشت اس ام اس بازي مي كرد كه من به خواب رفتم

هیچ نظری موجود نیست:

اينستاگرام gisoshirazi

مدتها بود اينجا نيامده بودم فقط خواستم بگم زنده و سالم هستم و هر روز در اينستاگرام مي نويسم تشريف بياوريد اون ور منم تلاش مي كنم كه ...