خيلي زود با پديده اي به نام نوزاد و بچه داري آشنا شدم، ده سالم بود كه صبح به صبح ماشين مي اومد و چهار نوزاد متعلق به خاله و دايي را خالي مي كرد خونه ما و من و خواهرام ازشون نگهداري مي كرديم، به همين دليل من همه چيز را درباره كودك مي دانم، قنداق كردن، شير دادن، عوض كردن، شستن، ماساژ و ...
بچه ها هم در آغوش من آرام مي گيرند و به خواب مي روند، دوستانم با آرامش كودكانشان را نزد من مي گذارند و تمام راههاي سرگرم كردن بچه ها را بلدم و خاله انبوهي از اين بچه ها هستم
و حالا سال به سال از كودكان دورتر مي شوم، ديگر تولد يك نوزاد برايم شگفت انگيز نيست كه حتي خبر حاملگي دوستانم را با بي حوصلگي مي شنوم، تو مايه: اي بابا تو كه يكي داشتي، بس بود
آنهايي كه در صفحات مجازي عكس كودكشان را مي گذارند و به قربانشان مي روند ، از دايره دوستان خارج مي كنم و با مادران هم درباره بچه هايشان هم صحبت نمي شوم و از دوستان بچه دارم دوري مي كنم،
نمي دانم چطور قبلا اين مادران و كودكان همه دوست داشتني تر بودند
ترجيح مي دهم فكر كنم كه من سنم بالا رفته و ديگر حوصله قديم را ندارم، تا اينكه به اين فكر كنم كه اين مادرانگي هاي غير عادي و وسواس گونه و اين كودكان آويزان و لوس و نق نقو ، حالم را گرفته اند.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر