۲۰ اسفند ۱۳۹۵

و من سرخ ترين رژ لبم را زده بودم

عصري رفتم نانوايي روستا ، سه پيرمرد كنار ديوار نشسته بودند و زير آفتاب گفتگو مي كردند ، يك پسربچه دوچرخه اش را تكيه داده بود و با پول و پارچه اش منتظر بود
در باغ  كنار نانوايي درختان شكوفه كرده بودند  ، باد مي آمد 

هیچ نظری موجود نیست:

اينستاگرام gisoshirazi

مدتها بود اينجا نيامده بودم فقط خواستم بگم زنده و سالم هستم و هر روز در اينستاگرام مي نويسم تشريف بياوريد اون ور منم تلاش مي كنم كه ...