۲۳ اسفند ۱۳۹۵

و دست و دلم مي لرزد كه مبادا

خانه را آب و جارو كردم، مبلها را طوري جابجا كردم كه دو جاي خواب براي مادرك و بابايي درست شود، هيجكدام روي تخت نمي خوابند. براي يكي پتوي نرم گذاشتم براي ديكري پتوي سفت، ملافه هاي شسته  شده  روي   پتو كشيدم و بالش هايشان را مشخص كردم، براي يكي بالش بلند براي ديگري بالش كوتاه
، رو انداز كلفت براي يكي نازك براي دومي
بخاري ها را زياد كردم و كتري را روي آن گذاشتم
رفتم خريد و انواع دمنوش براي بابايي و انواع سبزيجات شمالي براي مادرك گرفتم
عصري رفتم آرايشگاه  تا مبادا چشمان تيز مادرك تار سفيدي بر بالاي پيشاني ام ببيند.  گل ها و درختهايم را نكاشتم تا به بابايي بگويم: من نمي توانم اينها را بكارم ،كار خود شماست   و او غرق افتخار شود
حالا در مهتابي نشسته ام و منتظرم صداي چرخ ماشين روي شنهاي كوچه را بشنوم  ...

هیچ نظری موجود نیست:

اينستاگرام gisoshirazi

مدتها بود اينجا نيامده بودم فقط خواستم بگم زنده و سالم هستم و هر روز در اينستاگرام مي نويسم تشريف بياوريد اون ور منم تلاش مي كنم كه ...