۲۵ اسفند ۱۳۹۵

واي چه قشنگ...

مادرك گفت يك آتشي روشن كن از رويش بپريم، حقيقتا حسش نبود گفتم بگذار فردا كه دوقلوها مي آيند، قبول كرد
شب داشتم رسم و رسوم قديمي چهارشنبه سوري  را مي خواندم برايشان، رسم فالگوش را ديدم
كفش و كلاه كردم رفتم سركوچه فالگوش ديدم كه  به به چه خبر است
برگشتم و به زور مامان و بابايي را از جا بلند كردم و رفتيم 
آتش بزرگي بود و همسايه جمع و آهنگ شمالي  بلند
هيچكس را نمي شناختم اما مشكلي نبود
مردم مهربان برايمان تشتي برعكس كنار آتش گذاشتند كه رويش بنشينيم . 
تا نيمه شب با هم بوديم، تخمه خورديم، بالن آرزو هوا كرديم، فشفشه هاي رنگارنگ، سماوري زغالي آوردند و چايي شمالي با نيشكر خورديم كه با آب باران درست شده بود كه طعمي داشت شگفت( حيرت مرا كه ديدند يك بشكه بزرگ برايم آوردند كه زير ناودان بگذارم  و دست از خريد آب معدني بردارم)
مادرك كمرش را كنار آتش گرم مي كرد و دست مرا گرفته بود و هر از گاهي مي بوسيد و زير لب دعاهايش را زمزمه مي كرد
جناب سرهنگ هم در حلقه مردان گرم گفت و گو بود و من در فقدان صداي هرگونه ترقه و انفجار نارنجك به شعله هاي قرمزرنگي نگاه مي كردم كه با ريختن پوست پرتقالهاي آبداري كه كنار آتش مي خورديم، سبز و آبي مي شد
و به يام مي آوردم كه اولين كلمه فالگوشي كه شنيدم اين بود: 


هیچ نظری موجود نیست:

اينستاگرام gisoshirazi

مدتها بود اينجا نيامده بودم فقط خواستم بگم زنده و سالم هستم و هر روز در اينستاگرام مي نويسم تشريف بياوريد اون ور منم تلاش مي كنم كه ...