امروز كلي خيالپردازي كرده بودم كه مي رم دانشگاه و دانشجو ها نيستند و منم بر مي گردم خونه و گل تو باغچه مي كارم و عشق و حال
رفتم و در نهايت خشم و حيرت من از هشت صبح تا غروب همه كلاسها حتي جدي تر از هفته قبل برقرار شد و وقتي ساعت پنج و نيم به زور داشتم شيرفهمشون مي كردم كه مي تونن برن و لازم نيست تا شيش بمونن، يكيشون برگشت گفت: ممنون استاد، كلاس خيلي شيريني بود
،
،
،
جوابهاي فراواني در زمينه فرهنگ عامه و كتاب كوچه و حتي عبيد زاكاني به ذهنم رسيد اما رعايت ادب و متانت و اخلاقيات را كردم و تنها به لبخندي فروتنانه اكتفا نمودم
،
،
،
واقعا داريم به كجا مي رويم؟
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر