بله من مناسبتي نمي نويسم اما امشب ترسيدم كه مي نويسم،
من ترس از فضاي بسته دارم، من حتي در كيسه خواب صورتم را بيرون مي گذارم، من از گير كردن در ترافيك مي ترسم و وحشت بزرگم اين است كه زنده به گور شوم ،
داستاني ازاسماعيل فصيح بود كه اهالي روستا جواني غريب را كه حمله صرع داشته به گمان مردن دفن كرده بودند، وقتي كس و كارش آمدند كه نبش قبر كنند و جسد را ببرند معلوم شد كه جوان آن زير بهوش آمده و بعد خفه شده است
من از زماني كه در نوجواني اين داستان را خواندم تا كنون وحشت انگيز ترين لحظاتم تصور مدتي است كه جوان بين به هوش آمدن و مردن از سر گذرانده بوده است
۱ نظر:
وای خانوم دکتر... وای
ارسال یک نظر