این روزها ذهنم بسیار مغشوش است، نیاز شدیدی به تغییر شرایط موجود دارم، به رفتن از ایران و زندگی در جای جدید و شروع کردن از اول فکر می کنم، به رها کردن درس و مشق و شروع کردن شغلی جدید و پر هیجان در ایران می اندیشم ، رها کردن همه چیز و آغاز زندگی در سفر هم وسوسه دیگری است و دروغ چرا؟ حتی به بازنشستگی و گرفت نوزادی به فرزندی و تجربه مادری هم فکر می کنم
دلیل این همه را هم می دانم:
متوجه ارزشمندی زمان باقیمانده شدم و نمی خواهم آینده را چون گذشته بگذرانم
۲ نظر:
گیسو جان دیوونه چرا. اینا که عالیه. البته اگه من رای داشتم رای می دادم به برنامه مادری و رفتن از ایران .
به دكتر روانشناست بگو من به طرز كشنده اي مي خواهم از زندگي بيشترين لذت ممكنه را ببرم، نگراني از اينكه لحظاتم دارد هدر مي رود و من مي توانم بهتر از آنها استفاده كنم هر لحظه تمام وجودم را به رعشه مي اندازد. من حريصانه به عمر باقي مانده مي انديشم و مي خواهم نهايت خوشبختي را در آن تجربه كنم. در واقع من مرگ را نزديكتر از هر چيزي به خود مي بينم و با ترس از آن هر لحظه را سپري مي كنم. "من نمي توانم مردن را بپذيرم!"
ارسال یک نظر