از قایق که پیاده شدیم فهمیدم ضربه اساسی تر از این حرفا بوده و رسما لنگ می زنم، لنگان لنگان رفتم سمت ماشین ناطق طفلک برای عذرخواهی اومد که نذاشتم حرف بزنه، عصبانی تر از این حرفا بودم ، سوار ماشین شدم و الهه فهمید که بهتره امیر به جای ناطق بیاد تو ماشین ما و راه افتادیم
هنوز امید داشتم به مریخی ها برسیم اما افتاب داشت غروب می کرد
امیر رانندگی می کرد و من متوجه شدم که می شه دست اندازها را هم بدون قطعی نخاع رد کرد، موسیقی و شوخ طبعی های الهه و امیر لبخند به لبهایم آورد و حتی منم با موسیقی همراهی کردم و از غروب زیبا لذت بردم و در تاریکی بود که به مریخی ها رسیدیم
اما تاریکی مطلق بود، آنجا ماجرای ناکامی هایم در آنچه خیلی می خواهم را برایشان گفتم ، و اون دو تا فرشته برنامه ای ریختند تا طالع نحس مرا شکست دهند
شب به راهنمایی میزبان به رستورانی در فضای باز کنار ساحل رفتیم و غذای بسیار متنوع و همچنان خوشمزه ای خوردیم ، همچنان گلهای ناآشنای جنوب در اطرافمان، کسی هست نام این گلهای بزرگ و زیبا را به من بگوید؟
فردا صبح طبق قرار قبلی ، پنج صبح با امیر و فرشته به سمت کوههای مریخی به راه افتادیم و بله برنامه این بود
روستا تاریک اما زنده برای نماز
از همان ابتدا موج مثبت این دو تا باعث شد مناظری ظاهر شود شگفت انگیز
من طلوع آفتاب زیاد دیدم اما خورشید به این بزرگی؟ دایره ای عجیب بزرگ و لرزان دقیقا دروسط جاده ما
خیلی ازش عکس گرفتم اما فایده ای نداشت، این حجم زیبایی در عکس جا نمی شد
ساحل زیبای
جاده رویایی
موسیقی
و
کوههای مریخی
من کوههای مریخی را در طلوع آفتاب دیدم
در نسیم صبحگاهی دریا
طلسم من شکسته شد
بله
من بسیار خوشبختم
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر