در مهتابي نشسته ام،دورهمی سالیانه ای بچه های دانشگاه است، امسال هفده نفر هستیم ، بچه ها به سختی از مشهد و کرمانشاه و اهواز و اصفهان و... خود را به اینجا رسانده اند،جمع بسیار شادی است، آشپزی غذاهای محلی، پانتومیم های بی ادبانه ، پیاده روی پر خنده، رقص های من در آوردی و فراوان گپ و گفت می کنند: خاطرات خنده دار، غمناک،شکستها و پیروزی ها
طلاق یکی،داغدار شدن دیگری،عروسی دختر این و دامادی پسر آن یکی،رتبه پایین کنکوری ها ،بحران دلار و شکستهای مالی و همدلی همه با هم
نماز خوانهایی که وسط بزن و برقص سجاده پهن می کنند،خوابالوهایی که کنار سفره صبحانه خوابند،سحرخیزهایی که به دیدن طلوع آفتاب و خوردن تمشک می روند،
و من بسیار به این زنان نزدیکترم تا دخترانی که آن همه سال پیش بودند...
الان همه بیرون رفته اند و من به بهانه تنها نماندن یک سرما خورده از خلوت و سکوت ویلا لذت می برم
و روبروی این منظره کتاب می خوانم
بسیار شیرین است:سده های گم شده
کتابی که تاریخ را بسیار شیرین و روان برایت قصه می گوید رسيده ام به صفاريان و می خندم ،بيشتر عاشق اين يعقوب شدم
فقط صحنه را تصور كنيد: بزرگان ایرانی مسخ شده از قدرت خلیفه عباسی نگرانند که مبادا یعقوب لیث دستخط و حکم حکمرانی از امیر مومنین نداشته باشد! تا اين حد داغون!
و این مرد ساده زیست همه آنها را جمع کرده در وضعیتی سینمایی با هزار سرباز مجلل وخود در هیات پادشاهی بر مصدر نشسته و می گوید که حکم خلیفه را بیاورند ، سینی و ترمه ای و تزیییناتی آورده می شود و یعقوب به جای حکم شمشیری از میان پارچه بیرون می کشد!!!که بفرما اینم حکم خليفه كه مي خواستيد😂
هنوز مي خندم به قيافه آن بزرگان مجلس كه استقلال ايران را فراموش كرده و نگران غضب سايه خدا ،خليفه هستند !
صحنه بامزه ديگر اينكه به يعقوب مي گويند : فلاني به عثمان توهين كرده،مي ره سراغ طرف كه : فلان فلان شده به امير من بد گفتي؟ مي گن : نه بابا اون عثمان كه نه،عثمان خليفه سوم را يه چيزي گفته! مي گه ولش كنيد بابا ،به ما چه😂😂😂
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر