امروز تمام روز را خوابیدم مثل مرگ بود. مثل بختک. در لحظاتی از شیرینی خواب و تلخی واقعیت سرگردان بودم. و با جهشی از این به آن می پریدم. تمام مدت نگران دو تخم دو کبوتر سفیدم بودم. که به علت مسافرت من ممکن بود که بلایی سرشان امده باشد. اول خواب، تخم دو اردک بود و می ترسیدم که از بی آبی مرده باشند اما بعد از ان کبوتر شدند به خاطر انان سفر شمالم را نیمه کاره گذاشتم ..اما بعد به یاد اوردم که دیگر خانه ای ندارم که کبوتری در ان باشد در خانه ام کسانی دیگر زندگی می کردند و من به خانه دوستی در طبقه بالای ان خانه رفتم و با حسرت زندگی مستاجران جدید را زیر چشم کفاش قد کوتاه و چشم ابی طبقه دوم نگاه می کردم. . دو تخم کبوتر که مدام گمشان می کردم با سنگهای شبیه شان قاطی می شدند تا مرز شکستن پیش می رفتند و سرانجام پیدا می شدند.. .در قندان پایه بلند برنزی برای انها لانه ای می ساختم که در ان نمی ماندند و تخم ها باز گم می شدند و اقا بزرگ نگران و نارحت لکه های قرمز خون بود همه بودند و نبودند کمک می کردند و نگران بودند و من در حسرت دو تخم کبوتر که از دست داده بودم . یکبار که پیدایشان کردم گرم بودند اما بعد معلوم شد که به خاطر حرارت شعله است من بی خانه و اشیانه، سرگردان و عجیب، تنها نگران کبوتران سفید... خیلی بد بود... مثل مرگ... کابوس
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
اينستاگرام gisoshirazi
مدتها بود اينجا نيامده بودم فقط خواستم بگم زنده و سالم هستم و هر روز در اينستاگرام مي نويسم تشريف بياوريد اون ور منم تلاش مي كنم كه ...
-
خب امروز با صدای خروس همسایه بیدار شدم و شادمان که آفتاب شده بود. بلند شدم و به عنوان صبحانه میوه خوردم . داخل ظرفهای غذای همسایه نبات ری...
-
مرد جوانی در زد گفت اردکشون اومده داخل حیاط ما،داشتم دنبال اردک می گشتم یک پسره را به جای اردکه پیدا کردم که تا منو دید پا گذاشت به فرار ...
-
متنفرم از تمامی داستانها و فیلمنامه های طول تاریخ که با جمله مشابه این شروع می شود: دختری زیبا ... این یک قانون کهن است: قهرمان زن نمی تواند...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر