۲ آذر ۱۳۸۳

کابوس سفید

امروز تمام روز را خوابیدم مثل مرگ بود. مثل بختک. در لحظاتی از شیرینی خواب و تلخی واقعیت سرگردان بودم. و با جهشی از این به آن می پریدم. تمام مدت نگران دو تخم دو کبوتر سفیدم بودم. که به علت مسافرت من ممکن بود که بلایی سرشان امده باشد. اول خواب، تخم دو اردک بود و می ترسیدم که از بی آبی مرده باشند اما بعد از ان کبوتر شدند به خاطر انان سفر شمالم را نیمه کاره گذاشتم ..اما بعد به یاد اوردم که دیگر خانه ای ندارم که کبوتری در ان باشد در خانه ام کسانی دیگر زندگی می کردند و من به خانه دوستی در طبقه بالای ان خانه رفتم و با حسرت زندگی مستاجران جدید را زیر چشم کفاش قد کوتاه و چشم ابی طبقه دوم نگاه می کردم. . دو تخم کبوتر که مدام گمشان می کردم با سنگهای شبیه شان قاطی می شدند تا مرز شکستن پیش می رفتند و سرانجام پیدا می شدند.. .در قندان پایه بلند برنزی برای انها لانه ای می ساختم که در ان نمی ماندند و تخم ها باز گم می شدند و اقا بزرگ نگران و نارحت لکه های قرمز خون بود همه بودند و نبودند کمک می کردند و نگران بودند و من در حسرت دو تخم کبوتر که از دست داده بودم . یکبار که پیدایشان کردم گرم بودند اما بعد معلوم شد که به خاطر حرارت شعله است من بی خانه و اشیانه، سرگردان و عجیب، تنها نگران کبوتران سفید... خیلی بد بود... مثل مرگ... کابوس

هیچ نظری موجود نیست:

اينستاگرام gisoshirazi

مدتها بود اينجا نيامده بودم فقط خواستم بگم زنده و سالم هستم و هر روز در اينستاگرام مي نويسم تشريف بياوريد اون ور منم تلاش مي كنم كه ...