۱۶ مرداد ۱۳۸۹

پایان سفر

صبح با صدای خر و پف همسفر جدید که شیپوری بود منحصر به فرد بیدار شدم و انگار نه انگار دیشب داشتم از درد می مُردم.از چادر بیرون آمدم.
در دامنه زیبایی خوابیده بودیم در زیرسایه شاهان کوه. چشمه ای بالای چادر بود و آبی به شدت سرد که بر سرو صورت زدم و طبق معمول دستشویی و چشمه در دورترین فاصله نسبت به هم بودند. با آفتابه قرمزرنگ قدم زنان رفتم و زیباترین دستشویی دنیا را دیدم. اخه تو کجا می تونی بشینی و با فراغ بال کوههای سر به فلک کشیده و اسمان آبی و خورشید در حال طلوع را ببینی؟ نه جدا ؟ بانوی صابحبخانه نان تنک می پخت و دختر بسیار زیبایش از اغوشم فرار میکرد با دستهایی که کوچک و به شدت زبربودند.
زن میپرسید که:
- شما همه دخترید؟
- اوممم... دختر؟ واله هم سنمون بیشتر از این حرفاست...
- نه یعنی شوهر دارید؟
- آهان ...نه نداریم
- پس این مردا برادرتون هستند؟
- اومممم ...برادر که واله همشون...
طیبه با جدیت به کمک امد...
- - بله برادرامون هستند
به تدریج همه بیدار شدند و کیسه خوابها را جمع کردند. بانو برایمان سفره صبحانه با تخم مرغ تازه وچای شیرین و ماست به راه انداخت. مردِ چادر آمده بود. در آتشدان چادر کتری و چای را درست کرده بود و به نوبت به همه چای می داد و به خانمها نیز همچنین!
اینان نیز مثل همه عشایر آن اطراف مختاری بودند و از اقوام خسروخان اما نسبت به آنان فقیرتر میرسیدند و با وجود فقرشان به این همه آدم صبحانه دادند. مرد که احساس میکرد غذا کم است مدام داد میزد که همسرش دوباره سفره را پر کند .هر دو هم می دانستند که دیگر چیزی برای خوردن باقی نمانده...
گروه صبحانه من بودم و طبعا کاری غیر از جمع کردن سفره وشستن ظرفها وجود نداشت. همسفرجدید که همگروه من بود، علاوه بر صفات جذابش از زیرکار هم درمی رفت. من ومحمد به کنارچشمه رفتیم تا ظرفها را بشوریم. هیچ ماده شوینده ای هم درکار نبود و چربی های تخم مرغ ماسیده بودند که سنت به داد رسید و خاکستر اجاق به سرعت همه چیز را تمیزکرد. فقط طفلک محمد دستاش زیر آن آب مافوق سرد ورم کرده و قرمز شده بود.
بعد از صبحانه مرد همچنان به چای دادنش ادامه میداد و بساط گفت و گو گرم شده بود. تمامی این قوم شاهنامه خوان هستند و عجیب نبود اگر نام فرزندانش کیانوش و سودابه بود.خسروخان هم شعری به این مضمون می خواند که اگر زنان هم شاهنامه بخوانند می توانند پهلوان شوند. روی قالی های دستبافتشان نشسته بودیم واز آسیبی که دولت به صنعت فرش زده و نقش مایه های اساطیری و طبعا خرس حرف زدیم. بچه ها کلی با خانواده اقای مختاری عکس گرفتند و صنم مسقطی لاری هایش را به آنان هدیه داد و با گرفتن آدرس به راه افتادیم.
مسیر ساده و زیبا بود. بازار گفتگو و خنده وشوخی داغ بود. انقدر که طبق معمول اشتباهی رفتیم. من عقیده داشتیم که ما دو بیماری داریم یکی بیماری:"سارا آزاری" که همیشه او را به بدترین مسیر ها می بریم و بیماری" ترس از راه آسان" مجبوریم شدیم با سر زانو و با سن و چونه پایین بیاییم تا دوباره به جویبار عزیزمان برسیم. در مسیر آب بید های زیبایی بودند که در زیر سایه شان استراحت میکردم، چیزی می خوردیم و دوباره به راه می افتادیم.
به تدریج گرما اذیت میکرد وما هنوز به بلوک سازی که اقای مختاری ادرس داده بود نرسیده بودیم. همه ساکت شده بودند و دنبال سایه میگشتند و باز ادامه دادیم تا سرانجام به جاده رسیدیم.
یه استیش پیدا شد که گفت چند تایی از ما را میبرد و بقیه منتظرماشین بعدی باشند. راه که افتادیم بیتا مرامتوجه راننده کرد که درآن جاده های خطرناک رویش را کاملا بر میگرداند و با خونسردی رانندگی میکرد. من و بیتا از شدت وحشت می خندیدم من هم تصویر پیچ خطرناک روبرو را می دیدم و هم لبخند نیش تا بناگوش راننده را....بامزه اینکه بین راه هم نگه داشت. یک طرف یک چشمه بود که آب بخوریم و طرف دیگر یک صخره که جیش کنیم.
بعد از دوساعت و عبور از روستاهای فراوان به فریدون شهر رسیدیم. بچه های گروه نهار شروع به کار کردند وبقیه سر حمام رفتن با هم دعوا کردند. من و بیتا هم که سرمان را در دستشویی شستیم و بقیه اش راگذاشتیم تهران. تا نهار آماده شود، دور میزاشپرخانه گفتگوهای دلپذیری با رضا درباره سفرهایمان داشتیم . رضا از سفرهایش به قرقیزسستان ،تاجیکستان وافغانستان می گفت ومن از ماجراهایم در یونان وایتالیا. جمع همه جمع بود که نهار از راه رسید. یک ماکارونی خوشمزه با سالاد شیرازی ولم که مهمان سارا بودیم. رضا بهش می گه: چون جونتو نجات دادیم نهار می دی؟
سارا می گفت : نه صدقه است که تونستم از دستتون جون سالم به در ببرم!
طیبه اعلام کرد که نفری 28 هزارتومان خرجمان شده. من هیچوقت نفهمیدم اون چی کار می کنه که خرج سفرهایمان اینقدر کمه!
با اندکی عجله نهار خوردیم چون معلوم شد که هیچ ماشینی ازفریدون شهر به اصفهان نمی رود! امکان نرسیدن به قطار شدیدتر شد.
با رضا ی با مرام و رامین عزیز خداحافظی کردیم و ماشین گرفتیم به سمت شهر دالان که مرکز فریدن است. قرار شده بود هرکس بلیط قطارش دست خودش باشد و تلاشش را برای رسیدن به اصفهان بکند . اولین ماشین ما بودیم ولی وقتی ما به دالان رسیدیم فهمیدیم همه بلیط ها دست سارا است!
انجا یه اتوبوس بود و جای خالی هم داشت اما بقیه هنوز نیامده بودند. صندلی ها را با چنگ ودندان حفظ کردیم وکار داشت به کتک کاری می رسید که امدند. طیبه به عنوان انتقام از راننده پیشنهاد می داد تمام سطل آشغالهایش را تمیز کنیم!
طاهره را فرستادیم از راننده بپرس کدوم ترمینال نگه می داره اومده با حیرت میگه : راننده گفت ترمینال ما درد داره! بعدا معلوم شد راننده گفته بوده "فرق"
شب به اصفهان رسیدیم ودوان دوان به ایستگاه راه اهن. در انجا از صنم که به شیرازمیرفت خداحافظی کردیم ورفتیم توایستگاه و نفسی تازه کردیم که حتی یک کمی زود هم رسیده بودیم. من برای اولین بار این بستنی فالوده ای ها را خوردم که یکی مهمون کرده بود و به شدت یاد یار ودیار در من زنده کرد انقدر که یک دانه دیگر هم خوردم. یک گروه هلندی به شدت نسب به ما کنجکاو شده بودند و شروع به پرسش کردند. اقاهه می گفت شما ها نسبتی با هم ندارید؟ می گفتیم نه می گفته: چرا؟ اشکال داره که ! مختار بهش می گفت: اقا مشکل داری با این قضیه ؟ می خوای شماره گشت ارشاد بهت بدم موضوع را باهاشون در میون بذاری؟
در انجا محض تفریح به طیبه گفتم که ایستگاه ساعتش جای بدی است و اوهم به سراغ مسئولین رفت و بابت جای بد ساعت و انواع پوسترهای خواهرم فلانت را ...برادرم بیسارت را...سخنرانی کرد ...عاشق این دخترم من...
درکوپه ریحانه رفته بود بالا که کوله ها را مرتب کن و بعدا معلوم شد که تبدیل به یه قاتل زنجیره ای شده . تقریبا هر بار یه کوله از دستش می افتد رو سر یکی هی می گفت ببخشید. تنها کسی که نجات پیدا کرد من بودم که وقتی تخت را باز کرد کوبیدش تو سر من!
ملافه یه بار مصرف هم دادن و همه به شدت هیجان زده شدن و هیچکس استفاده اش نکرد و همه گذاشتن تو کوله ها ! ..فقط طیبه شاکی بود که گروه ما نباید اشیا یکبار مصرف استفاده کند که باعث الودگی طبیعت می شود!!!
داداش حمیرا تولدش بود و برای همه نسکافه گرفت و تو کوپه براش دست می زدند و اواز می خوندند و مجبورش می کردن نسکافه ها را فوت کند! این وسط من هم جوگیر شده بودم کل می زدم!
فردا صبح زود در تهران از هم جدا شدیم. کوچه مان هنوز از خواب بیدار نشده بود.
وارد خانه شدم با تعجب به تلویزیون یخچال و آباژور هایم نگاه کردم و چقدر همه اشیا به نظرم غیر ضروری می رسیدند. فکر نمی کنم به این زودی ها وسیله جدید بخرم.

۲۴ نظر:

Unknown گفت...

سلام
رسیدن بخیر بانو، با شما همسفر نبودیم اما با تک تک کلماتتون لذتتتتتتتتتتتتتت بردیم بسی!
سفرهای بزرگ تر و شاد تر !

زهرا گفت...

سلام
همیشه خوش باشی گیس طلا جان
فکر می کنم اسم اون شهر داران باید باشه نه دالان
منم از سفرت لذت بردم
اما تو از خود سفر، من از وصفش!!!

حواس پرت گفت...

ممنون که ایندفه تُپُل نوشتی!

ناشناس گفت...

عالی بود

هيچكس تنها نيست... گفت...

سلام گيسو جان
خوشحالم كه به سلامت رفتيد و به سلامت هم برگشتيد. قدر اين گروه همراه و همپا را بدانيد. دوستان اينچنيني واقعا نازنين تشريف دارند.
يه چيز ديگه هم تو اين چندين روزه كه سفر بودي وقتي سفرنامه اتن را مي خواندم به ذهنم مي آمد اين بود كه ناخوداگاه به خودم مي گفتم: به اين تغيير آن و هوا نياز داشت.
دقيقا جمله اي كه وقتي بچه هاي يكي از مراكز بهزيستي شيراز را سه شنبه ها در پارك آزادي مي ديدم.

دارا گفت...

نیگا
بعد از این سفر کاملا مهیج فقط میشه گفت آخییییییش

ناشناس گفت...

صبح با صدای خر و پف همسفر جدید ...

همسفر رو همسر خوندم
بعد با خودم فکر کردم ...

جالب بود
شاد باشید

مامان شنتیا گفت...

من همیشه آخر سفر که می شه گریه ام می گیره...حالا هم آخرین پست سفرنامه که تموم شد گریه ام گرفت.

هاگن گفت...

....واقعا به این نتیجه رسیدم که باید این طیبه را به جایی معرفی کرد... حقوق از دست رفته ی همه ی زنان رو حد اقل خواهد گرفت....جایزه ی نوبل رو باید به طیبه بدن ها!!!
..
چه خوب که با یه ذره خواب، خستگیت در میره!!!
...
در مورد بند آخر امیدوارم شیرازی بودنت گل کنه....خوب نگاه کن!!شهره ها...به همه ی این ها نیاز داری:)

شاهزاده خانم سیارک 378-1 گفت...

رسیدن بخیر، خدا رو شکر به سلامتی بر گشتین (ولی عکس نذاشتی ها!)
اون قسمت گروه هلندی رو من هم اینجا تجربه می کنم زیاد! اگه یه جایی حرف مذهب بشه و بگم مسلمونم، اولین چیزی که می پرسن اینه که پس چرا برکا (=برقع) نداری!!! فکر کنم من هم باید همینو بگم: مشکلی داری؟ آدرس گشت ارشاد (واحد بین الملل البته!) بدم خدمتتون؟

باربارا گفت...

فدات بشم گیسو جان
عالی عالی بود.به دوستای با مرامت سلام بسیار برسون
میبوسمت

گیسوسیاه گفت...

کاش میشدمنم باشمابیام
ازتوصیفاتت یاداکیپ ازهم پاشیده خودمون می افتم...

قشنگ روزگار من گفت...

واییییییییییییی چقد بهتون خوش گذشته.
من موقع خوندن این سفرنامه لحظه به لحظه باهاتون همراه بودن. یعنی انگاری منم در سفر بودم کنارتون ...
اون ولم رو هم خوب اومدی ...

قربونت

زرافه خوش لباس گفت...

ميگم اين طيبه هم آدم جالبيه. احيانا وبلاگ نداره؟

ناشناس گفت...

وای چقدر از این سفرنامه هاتون لذت می برم. مرسی. کاش مسافرتهای ما هم مثل شما بود البته که به شدت سخت و جانکاه هم هست

سندباد گفت...

ای جاااان
خسته نباشی
اونجا که نوشتی با خوردن بستنی و فالوده یاد دیار و ... گفتم حتما لآن می گی : بغض کردم ، نمی دونم ... زنگ زدم به خونه مون تو شیراز ، یاد فلان چی شیراز افتادم ، حداقل اینکه گفتم تصمیم گرفتی سفر بعدی بری شیراز ...
دیدم نه بابا ! قضیه فجیع تره از این حرفا !
خب نوش جونت اون فالوده بستنیا . به خصوص دومیش که به سلامتی یار و دیار بود

میثم گفت...

مثل همیشه بانمک و پرانرژی. خوب شد من این جمعه کوه بودم وگرنه باز حسودیم گل می کرد

یک عدد گارفیلد برنامه نویس گفت...

یعنی آدم همسفر جدید توی یک چنین گروهی باشه و کاری کنه که گیس طلا خوشش نیاد! جای سواله! یعنی نمی دونسته که همسفر توی این گروه چه نعمتیه ها نه!
واقها به قول ما Fantastic با اینکه سفر خیلی سختی بوده و کلی خسته نباشید اما امیدوارم زودتر بری سفر تا ما بیشتر سفر نامه بخونیم خیلی هیجان انگیزه

دکی گفت...

پول اون صبحونه را دادید؟ اگر نه غذا چه طوری از گلوتون پایین رفت؟

Unknown گفت...

یه مدت تو گودر داشتمت ولی حذفت کردم از بس چرت و پرت گفتی!

ناز خاتون گفت...

سفرتامه نوشتنتون عالیه ، توصیفاتتون کامل بود. مرسی که ما رئ هم سهیم کردین . همیشه خوش باشین

حمید گفت...

سلام

کجای فریدون شهر رفته بودید؟ آبسار دره بید؟ فریدون شهر خیلی جاهای بکر داره

راستی اسم شهر بعد از فریدون شهر، دارانه نه دالان.

شما همسفر جدید به گروهتون اضافه نمی کنید؟

یکی که قبلاً هم بود گفت...

باز تو اومدی اصفهان و به ما نگفتی:-(

Unknown گفت...

به شدت دلم خواست!!!!

اينستاگرام gisoshirazi

مدتها بود اينجا نيامده بودم فقط خواستم بگم زنده و سالم هستم و هر روز در اينستاگرام مي نويسم تشريف بياوريد اون ور منم تلاش مي كنم كه ...