امشب عروسی دخترخاله دومی بود. من در مورد این یکی زیاد ننوشته ام با اینکه به اندازه اون یکی دوستش دارم. او هم پر از حس طنز است اما بر خلاف خواهرش به شدت طنزش تصویری است و اصلا لطفش با نوشتن در نمی آمد. من نمی توانم حالت صورتش را توصیف کنم زمانی که می گفت: ما خیلی بدبختیم...و این آغاز حضور در نقش شخصیتی تخیلی بود که پر از احساس حقارت و بیچارگی بود و مرا از خنده روده بر می کرد. شبها قبل از خواب به سراغمان می امد و یاداوری می کرد که کتکش را نخورده و نمی تواند بخوابد. الان هم که قیاقه اش را به یاد می اوردم خنده ام می گیرد.
امشب با ان قد بلند در ان لباس سفید، عروسی زیبا و با وقار بود و من از همین الان دلم برایش تنگ شده است
۵ نظر:
چقدر زیبا می نویسید. این وبلاگ خیلی به دلم نشست تنها کاری که این وقت شب می تونم انجام بدم بوک مارک کردنه.zzzz
chera email am baraye to bar migardeh ?
ای جااااااااان مبارکه !
ایشالله خوشبخت بشه
ایشالله حس طنزشو از دست نده و روی همسرش هم تاثیر بذاره
گیس طلای دل نازک همیشه کودکان بزرگ میشوند اما با هم بودن مهمتر است ای کاش دور نشوند...!
http://parsona.blogfa.com/
http://shakpouy.blogfa.com/
ناراحتی از اینکه یک دختر ترشیده هستی؟
ارسال یک نظر