صبح با خنده از خواب بیدار
شدم. شب قبل پشه های اذیتم کردند بلند شدم که اسپری ضد پشه را بزنم. سر اسپری را
برعکس گرفته بودم و پاشید به صورت دختر کره ای که روی تخت بغل خوابیده بود. از
خواب پرید و مقادیری جیغ ویغ به زبان کره ای کرد و خوابید دوباره . به الهام می گفتم
انتقامم را ازش گرفتم
شاکی بودم از دستش چون رفته
بود رفتینگ و اینقدر ازش بد گفت که الهام پشیمان شده بود و به من می گفت خودت برو
منم که هی می گم: بابا من وقتی
ذوق می کنم باید یکی باشه بازوشو بچلونم
که فایده ای نداشت
خلاصه قرار بود ارتور امروز
ما را به مزرعه مادر و پدرش و باغ خودش ببرد. تا دوستانش به دنبال ما بیایند ظهر
شده بود
یک وانت چهار در که پشتش پر
از مرغ بود آمد و سه دوست آرتور در آن بودند. آرتور خودش نیامد و ما چپیدیم در ماشین به راه افتادیم
و بعد از سکوت اولیه بقیه
راه چنان بلبشویی بود که بیا و ببین
ماجرا از این قرار بود که
یکی از دوستان آرتور که جلو نشسته بود به
شدت به احمدی نژاد ما علاقه داشت و از او تعریف می کرد. ما کلا این علاقه را
در اوگاندا زیاد دیدیم به دلیل مقاومت در برابر امریکا. یکی دیگر از دوستان آرتور
دیدگاهی متفاوت با او داشت و هر دو به شدت
سئوال می کردند
پارلمان دارید؟ نماینده های پارلمان در شهر و
روستا نماینده دارند؟
مزارع متعلق به دولت است یا
خصوصی؟ کارخانه ها چطور؟ زنان چرا به استادیوم نمی آیند؟ بار ندارید؟
دیسکو و کلاب ندارید؟ حجاب زنان اجباری است؟
الهام با دقت و با ملایمت
تمامی سئوالهای آنها را پاسخ می داد به
تدریج در طی سه ساعتی که در راه بودیم مرد جوان اولی یه ایرانی که فاقد کلاب و
دیسکو بی علاقه شده بود و مرد دومی علاقمند
به دیدار از ایران شده بود.
این وسط دختر کره ای هم چرت
می زد و روی من و الهام می افتاد و بین صحبتها بیدار می شد و تعریف می کرد که زمانی که به ایران آمده بوده است ؛ در خیابان گشت ارشاد گرفته بوده است
جاده فاجعه بود. صحبت دست
انداز نیست . صحبت چاله های عمیقی است که وسط اسفالت جابه جا کنده شود بود.
اما همچنان این کشور سبز
سبز در سبز
سرانجام رسیدیم. خانه
زیبایی وسط مزرعه بود. مزرعه نسبت به طبیعتی که تا به حال دیده بی اب و علف به
نظر می رسید. و من برای اولین بار در عمرم کاکتوسهایی دیدم بلند بلند بلند
عجیب بود فضا انگار که وارد
فیلمهای وسترن شده بودی.
کارگر مزرعه مرا به دیدن
بزها و مرغ ها و گاوها برد. بزها طبقه دوم
بودند تا پشگل هایشان بریز به روی زمین و
جمع اوری شوند.
یک توله بز..همون بزغاله به
نرمی شروع به لیسیدن انگشت من کرد. کارگر مزرعه گفت که دندانهایش تیز است اما من
تنها جوانه های یک سری دندان را احساس می کردم و همچنان با دست دیگرم از او عکس می
گرفتن که ناگهان یک چنان گازی از من گرفت که خون از انگشتم زد بیرون
و الان من دارم با انگشت
بزگزیده تایپ می کنم
بعد از مدتی آرتور آمد و ما
را به دیدن باغش برد که با تعریف ما از باغ فرق دارد . بیشتر زمین را گیاهی شبیه
ذرت پوشانده بود و درختهای هم ان وسط بودند و البته معلوم شد که اینها ذرت نیستند.
البته از خانواده ذرت هستند اما از گلهای ان در واقع آبجو تهیه می کنند.
در بین باغ همچنان کپرهای
خانواده های کارگران بود که تمامی صورت کودکانشان را مگس پر کرده بود اما چشمهای
درشتشان از میان ان همه پیدا بود
همه شرمگین می خندند و دست
روی دهان می گذارند و سر خم می کنند. چقدر عزیزند
در بازگشت گاوهایی را دیدم
با چنان شاخ هایی که هر چقدر کارگر می گفت من باور نمی کردم که اینها شیر بدهند .
اصلا بدهند کی جرات می کند از گاوی با چنین شاخهایی شیر بدوشد؟
در بازگشت از مزرعه باز هم
می خندیدم . تمام مدت راه را ارتور ودوستانش در باره وضعیت اقتصادی سیاسی اوگاندا
بحث می کردند. برخی دولت را مقصر می دانستد ؛ دیگری فقر اقتصادی را و سومی امریکا
و من تنها از شیوه سخنوری
آتور لذت می بردم که با قدرت و اعتماد به نفس حرف می زد. با دقت گوش می داد و با
احترام مخالفت می کرد
یک جنتلمن واقعی است این
پسرک بیست و هفت ساله
به خانه رسیدیم خدمتکار
نازنین اکستنش موهایش را کنده بود و کلاهش را از سرش بر نمی داشت می خواست فردا به
آرایشگاه برود
تا پاسی از شب با آرتور
درباره ایران حرف زدیم. عکسهای مسافرت هایم را نشانش دادم. مهمانی هایمان و خاطره
تعریف کردم
الهام همچنان به انگلیسی
حرف زدن من می خندید و ارتور همچنان مودبانه تمامی جملات غلط مرا تصحیح می کرد
می گفت که تصورش نسبت به
ایران خیلی عوض شده اصلا انتظار نداشت که
بشود چنین سفرهای رفت و او را دعوت کردم
که با همسر و دخترش به تهران و شیراز
بیاید و قول داد که روزی این کار را بکند
شب خوبی بود در پایان شب
چنان شده بود که انگار سالهاست یکدیگر را می شناسیم. آخر شب حقیقتا به سختی شب به
خیر گفتیم. دلم می خواست این مرد عزیز را بغل کنم
۳ نظر:
توله بز...بز گزیده...
عالی بود.
گیس طلا جان . مرسی که می نویسی و ما را با خودت همراه می کنی . انگار من هم باهات هستم هر روز منتظرم بنویسی و بخونمت . عکس بیشتر بزار . مرسی وخیلی خوش بگذره و مواظب خودت باش
وااای...چقدر این دختره نازه!
بیشتر عکس بذار لطفا گیسو جون
ارسال یک نظر