۱۴ تیر ۱۳۹۱

روز دوازدهم: رفتینگ

d

صبح زود باید از خواب بیدار می شدیم چون آرتور دو تا بودا بودا خبر کرده بود که ساعت هشت بیانند دنبالمان برای رفتن جینجا بک پکرکمپ برای رفتینگ
با اینکه به آرتور گفته بودیم برای راه انداختن ما بیدار نشود، بیدار شد و دخترک خدمتکار عزیز دل هم که مدام به من می گفت شماره ات  را بده تامن بعدا بهت زنگ بزنم ،  صبحانه را راه انداخته بود که موز سرخ کرده بود.
بودا بودا ها آمدند و با آرتور مهربان خداحافظی کردیم و حتی یادآوری کرد که بیشتر از 3000 تا به بودابودا ها ندهیم.
این مرد حقیقتا محترم و عزیز است.
در هوای نیمه ابری با موتور از روی نیل رد شدیم.منظره ای زیبا و خاکستری،  دو قایق ماهیگیری روی نیل در سکوت بی حرکت مانده بود. آب بلوری   بود و نازک...از آن لحظاتی که زمان متوقف می شود.
به هاستل رسیدیم و من اندکی جا خوردم. حقیقتا دوست نداشتم مسئولین رفتینگ سفید پوست باشند. گمان می کنم که احساس نژادپرستی الهام به من هم نفوذ پیدا کرده بود!
بعد از دادن 125 دلار ناقابل به سفید پوست ها (حقیقتا گران به نظر می رسید در انتالیا نپال و مالزی قیمت خیلی کمتر است) داستان شروع شد
یک خانم میانسال با چروکهای زیبا همه را روی نیمکت ها جمع کرد و کلی حرف زد که خلاصه اش این بود که نکات ایمنی را جدی بگیرید. من و الهام هم که مرکز توجه جمع بودیم. تمامی مهمانان بور و سفید بودند و انگلیسی حرف می زند و ما دوتا که آفتاب افریقا سیاهترمان کرده بود و با هم فارسی حرف می زدیم
جلیقه های نجات  و کلاه را به سر و تنمان کردند و خیلی جدی و محکم بستند، انقدر که نفسمان در نمی امد و اجازه شل کردن هم نمی داند.
صبحانه تخم مرغ پیچیده در چاپاتی(نان محلی که همه جا بود) و میوه های بریده شده درون ظرف دادند و سوار کامیونی شدیم که پر از صندلی بود و به راه افتادیم
مسیر کوتاه و سبز بود و به نیل رسیدیم. از انجا که از تجربه انتالیا می دانستم خیلی خیس نمی شویم برای ناهار کپسول معده   و ضد آفتابم را در جیبهای شلوارم گذاشتم و به ساحل رفتیم
منظره زیبا بود اما اینقدر خانم مربیه حرف زد و سعی کرد ما را بترساند که هیچی از منظره نفهمیدم
تقسیم بندی کردند و مسن ترها را بردند در یک قایق و پرسید شجاعان کیا هستند و کیا هیجان می خواهند که سه تا دختر و دو تا پسر و ما دوتا سینه سپر کردیم و رفتیم داخل قایق و نمی دانستیم که دقیقا چه غلطی داریم می کنیم!
کاپیتان ها و نجات غریق ها خوشبختانه سیاهپوست بودند و من خیالم راحت بود. نمی دانم چرا به اینها بیشتر اعتماد داشتم
رفتیم داخل و نشستیم و کاپیتان با مزه ما هم امد و دخترها خیلی خودمانی خودشان را معرفی کردند و نام ما را پرسیدند
معلوم شد سه تا دختر کانادایی هستند و یک پسر امریکایی و دیگری المانی بود. وقتی کشور ما را پرسیدند  با شنیدن نام ایران  همه ساکت شدند. فقط پسر خوشگل المانی زیر لب گفت : چه قایق اینتر نشنالی
کاپیتان بامزه ما هم گفت که ایتالیای است فقط چون ضد آفتاب نزده این شکلی شده!!!!
و دوباره این آپولو شروع کرد به اموزش. حقیقتا داشت حوصله ام سر می رفت الان چند ساعت شده بود که من داشتم درباره خطرات می شنیدم و می دانستم که همه اینها الکی است و نهایت چند تا جیغ می کشیم دیگر و پاچه شلوارمان خیس می شود.
تو همین احوالات خودم بودم که دیدم به جای اینکه در قایق باشم وسط اب هستم. و قایق برعکس شده است و ما محض دست گرمی  آب انداخته شده ایم!
در اون لحظه فقط به پد روزانه ام و ژاکتی که به دلیل ابری بودم هوا پوشیده بودم فکر می کردم 
ما قرار نبود توی آب بیفتیم که؟!!!
آپولو هنوز داشت  با لهجه عجیب و غریبش حرف می زد و من فقط فهمیدم که باید طناب قایق را بگیرم و هی به الهام می گفت بابا برام ترجمه کن من اصلا نمی فهمم این یارو چی میگه که دیدم به جای اینکه کنار قایق در آب باشم؛ زیر قایق  در حال خفه شدن هستم
یعنی سکته نکردم خیلی بود
زیر قایق گیر کرده بودیم و هرکاری می کردم نمی تونستم بیام بیرون و فقط سرم به ته قایق برخورد می کرد . در اون لحظه وحشت فکر می کردم یعنی اینا نمی دونم من اینجام؟
به بدبختی خودم را کشیدم بیرون و پای یکی را گرفتم که جیغ کشید و تونستم سرم از زیر آب بیرون بیارم و از شدت سرفه و عق داشتم خفه می شدم به الهام می گم : من اون زیر گیر کرده بودم چرا نجاتم ندادید و الهام از شدت خنده نمی تونست جوابمو بده
بعدا معلوم شد که همه گیر کرده بودم من جو گیر فکر کردم فقط خودم بودم
برگشتیم داخل قایق در حالی که من از وحشتی که تجربه کردم بودم هنوز تو شوک بودم و حرکت آغاز شد
و شگفتی ها آغاز شد
نیل عمیق و تیره و عریض با درختان بزرگ که از وسط های آن سر بیرون آورده اند.
با ساحل های عجیب ، پوشش گیاهی متفاوت، یکبار تمام سبز ،یکبار تمام زرد ، یکبار تمام سیاه
من نمی دانستم پارو بزنم یا به اطرافم نگاه کنم. هربار که محو منظره ای می شدم،  پارویم به پاروی پسر امریکایی گیر می کرد
اولین آبشار کوچک را رد کردیم و همان هیجان آنتالیا را تجربه کردم. کوتاه مختصر و جذاب.
آپولو نام هرآبشار و درجه اش را می گفت . این اولی درجه یک بود و گفت درجات بالاتر هم داریم که شما را نمی بریم
جوک تعریف می کرد و از ما می خواست که حرف بزنیم تا سکوت شکسته شود. در جایی اجازه شنا داد و همه به جز من و الهام پریدند در آب. من همان یک مقدار شجاعتم هم با آن زیر قایق گیر کردن پریده بود
برایتان گفته بودم من ترس از خفگی دارم؟ یه بار تو بچگی تو یه استخر باغی  مشرف به خفگی شدم بعد از اون تا سی سالگی که رفتم شنا یاد گرفتم، شصت پایم را هم در استخر نگذاشتم و به بدبختی شنا یاد گرفتم و هنوز هم توچهارمتری اگه دست کسی به دماغ گیرم بخوره خفه می شم حالا اینجا؟ شنا؟ عمرا
خلاصه به دلیل جلیقه نجات داشتن همه در اب غوطه ور بودند تا اپولو گفت که برگردند. کایاک سواران که از اعضای تور بودند، جلوتر می رفتند و قایقها بعد از انها می امدند.
و همه چیز داشت مثل انتالیا جلو می رفت . هرچند اپولو هی ما را می ترساند که اگر قایق برگشت طناب را رها کنید و به سمت راست شنا کنید و یا وقتی گفتم بشیند ؛ پارو رابه چسبانید به سینه و کف قایق بشینید و اینا ولی کسی توجهی نداشت
ابشارها هی بیشتر می شدند و هیجان ما شدیدتر بخصوص یکی از دخترها که تا به حال تجربه رفتینگ نداشت و خیلی بور و عزیز بود .
به آبشاری با درجه 4 فکر کنم رسیدم و دستور پارور زدن اپولو تبدیل شدن به نشستن در قایق و گرفتن طناب
که موج بزرگی را دیدم که بالا امد و روی قایق کوبید
بقیه اش عین فیلمها بود
قایق رفت زیر اب و دست من از طناب رها شد. قایق را دیدم که دور می شد وخودم که با فشار موج به سمت پایین می رفتم  و همه جا که تاریک بود. دست و پا می زدم که به سمت روشنایی بالای سرم بروم و خدا می داند آن چند ثانیه  به نظرم چقدر طولانی بود. رسیدم به سطح آب اما هنوز نفس نکشیده بودم که موج بعدی مرا  دوباره برد زیر آب؛ فقط کایاک سواری را دیدم که تلاش کرد به من نزدیک شود وبعد دوباره رفتم در تاریکی
تنها احساسم مرگ بود.
چند سال گذشت  تا موجی مرا بالا آورده و دو کایاک سوار را دیدم که به سمت من پارو می زدند. یادم بود که آپولو گفته بود وقتی بالا می آیم به پشت دراز بکشم اما به دلیل نا معلومی  و مضحگکی من با صورت در آب می افتادم و خفگی بدتر می شود.
به سختی برگشتم و به سمت یکی از کایاک سوارها رفتم و دستم را دراز کردم اما موج دوباره بردم. این بار کایاک سوار دوم مرا گرفت و همانطور که یاد داده بودند. میله جلوی کایاک را گرفتم و پاهایم را دور ان حلقه زدم اما سرفه و تهوع امانم نمی داد
بالاخره هوا وارد ریه هایم شد
مرد تا وقتی مطمئن شد حالم خوب است پارو نزد. هی نامم را می پرسید و هی و با خوشحالی گفت: سلام علیکم  و معلوم شد که  مسلمان است و من که میل داشتم در مقابل این خوش معاشرتی اش مقادیری ناسزا نثارش کنم، نگران الهام بودم و مدام می پرسیدم که دوستم را پیدا کرده اند یا نه؛ معلوم شد  که در موج دوم  همه  در اب افتاده اند و کایاک سواران در حال پیدا کردنشان هستند
مرد مرا به قایق رساند و اپولو به زور  سوار قایقم کرد. جالب توان بدنی دختر کانادایی ها بود که با زور بازوی خودشان داخل قایق می پردیند
بقیه بچه ها یک یک از آب گرفته شدند و الهام هم زنده بود. دختر آلمانی با نگرانی از من پرسید که خوبم و من گفتم که فکر کردم دارم می میرم. همه می خندیند و دلداری ام می دادند که خودشان هم چنین فکری کردند
از ان به بعد هیجان در خون ما بالا زده بود. هر ابشار که می رسیدم وحشت از افتادن در اب دوباره بر همه مستولی می شد
اپولوی بدجنس هم که تشدیدش می کرد و می گفت:  ابشار بعدی گرید 5 است و اگر قایق برگشت سعی کنید از آن دور نشوید چون به صخره ها می خورید
باور نمی کردم که دوباره این اتفاق برای ما بیفتد ؛چون هیچ قایقی جز ما بر نمی گشت و فکر می کردم که آنها مواظب هستند دوباره این اتفاق نیفتد. اپولو هم شوخ طبعانه می گفت که: ببخشدیم  این اولین باری است که به رفتینگ می آیم هنوز وارد نیستم!
اما باز هم موج بلند دیگری از راه رسید و همه مان را به بیرون پرت کرد. در حجم و اندازه وحشت من هم هیچ تغییری ایجاد نشده بو.د همان احساس تنهایی در مرگ
این بار نزدیک قایق از زیر آب  بیرون آمدم و آپولو خودش مرا داخل قایق کشید
از ان به بعد  سرانجام دوزاریمان افتاده بود که بقیه  افراد مسن را از مسیرهای متفاوت ومطمئنی  می آوردند و ما را  چون مثلا قایق شجاعان بودیم  عمدا غرق می کردند
چند تا موجهای بزرگ بود که اپولو هر کاری کرد نتوانست ما را غرق کند . بنابراین گفت برعکس به سمت موجها پارو بزنیم تا دوباره در جریان ان بیفتیم و ما احمق ها همیچنان به حرف او گوش می کردیم و با وحشت به سمت وحشت پارو می زدیم اما غرق نشدیم
حالا دیگر از هر آبشاری می ترسیدم و آپولو چون کاپیتان اهب دستور می داد که به سمتش پارو بزنیم
با این همه هیجان اضافه کنید که ابرها سیاه شدند و اب سیاه شد و باران هم گرفت. دندانهایمان به هم می خورد. تا فیها خالدونمام خیس شده بود و الهام از تصور وضعیت کپسول معده  در جیب شلوارم به خنده ای پایان ناپذیر دچار شده بود
یعنی من چی فکر کردم بودم؟  قرار بود فقط تا پاچه های شلوارم خیس شود! و حالا در زیر باران درون قایق نشسته بودم و لرزان لرزان پارو می زدم
و منظره ها عجیب تر و عجیب تر شد. در آن وسط قطعاتی از ساحل افتابی بود. می توانید تصور کنید؟
نمی دانم آیا در بهشت هم خدا حوصله چنین هنرنمایی ه 


ا را برای جماعت بی گناهان دارد؟ فعلا که برای ما که سنگ تمام گذاشته بود.
بالاخره تمامی آبشارها با اسامی دراماتیک وترسناکشان تمام شدند و غرق شدنها و بالا و پایین رفتنها ...تمام خونم را وحشت و هیجان پر کرده بود و سرانجام
و ما به سطح وسیع و عظیمی از آب رسیدم.
آپولو اجازه داد که جلیقه ها را دربیاوریم. پسرها بلوز درآورند و دخترها پاچه ها را بالا زدند و در برابر آفتابی که بعد از باران در آمده بود. سعی کردند که تمامی گرمای آن را جذب کنند
نمی دانم می توانید لذتش را تصور کنید؟
چهار طرفت منظره های است که فقط در فیلمها دیده ای
مردی سیاهپوست دارد جوک های بامزه می گوید و صدای آب و پرنده ها صدایش را می پوشاند
این لحظه جزو آن زمان های است که من می اندیشم
زندگی ارزش زنده بودن را دارد

۱۰ نظر:

علیامخدره گفت...

عالی هست... خوش بحالت گیس طلا جون با این تجربه بی نظیر. ایشالا منم یه روزی این سفر را تجربه خواهم کرد

علیامخدره گفت...

عالی هست... خوش بحالت گیس طلا جون با این تجربه بی نظیر. ایشالا منم یه روزی این سفر را تجربه خواهم کرد

کارمند گفت...

فقط حسودي کردم

دکتر پرتقالی گفت...

سفر هیجان انگیزی که تا مدتها طعم شیرینش رو مزه مزه خواهی کرد. من یکبار توی سوادجان استان چهارمحال همچین تجربه یی داشتم

Fereshteh Sb گفت...

خیلی خوب بود! البته درست نیست به وضعیت اسفناک شما بخندیم اما ممنون بخاطر توضیحات عالی و خنده‌ی از ته دل امروز صبح :)

ناشناس گفت...

عالی بود....انگاری منم باهاتون تو رفتینگ و غرق شدن و اینا بودم...منظره های زیبا رو دیدم.مرسی مرسی..منتظر بقیه سفرنامه هستم.
راستی من کانادا زندگی می کنم و اینجا مهاجر ایرانی زیاده و خوشدون ایرانیها رو می شناسن پس دلیلی نبوده که وقتی گفتین ایرانی هستین بترسن.
"معصومه"

ناشناس گفت...

حسودی میکنیم!!!...

ali گفت...

mesle hamishe biiii nazir , engar khodam too in safaram , yaaani ravaniye safarnamehatam khanoom doctor

MercedeAmeri گفت...

خیلی‌ خندیدم گیسو :))))) خوش بگذره

Unknown گفت...

غش کردم و خیس آب شدم و منظره هارو دیدم واقعن مرسی از نوشتنت!:)):*

اينستاگرام gisoshirazi

مدتها بود اينجا نيامده بودم فقط خواستم بگم زنده و سالم هستم و هر روز در اينستاگرام مي نويسم تشريف بياوريد اون ور منم تلاش مي كنم كه ...