صبح بیدار شدم در حالی که هنوز لبخند خواب شبانه بر روی لبانم بود. خوابی
که صدای امواج ساحل از پشت پنجره لالایی گوی او باشد ....
یک مقادیری در تخت برای خودم از ذوق لنگ و لگد انداختنم و بساط را جمع
کردیم که خود را به بانک برسانیم . هتل صبحانه می داد که شامل تخم مرغ و
آناناس و چایی و قهوه بود که با لذتی فراوان خوردیم و پیاده به راه
افتادیم. هوا دلپذیر بود و باد می آمد. در بانک مدت کمتری معطل شدیم و
الهام 400 دلار چنج کرد و حوصله این را هم پیدا کرد که در پایان کار به
سراغ رییس بانک برود و به قیمت پایین چنچ اعتراض کند.
دوباره پیاده برگشتیم این بار هوا گرمتر شده بود اما زیر سایه همچنان خنک بود. به متل برگشتیم و چک اوت کردیم و اما کوله ها را همانجا گذاشتیم .حالا که پول داشتیم برای خرید بلیط کشتی به راه افتادیم که خیلی به متل نزدیک بود و می شد پیاده رفت. از کنار یک مدرسه هم رد شدیم اما خیلی طول کشید تا فریاد بزنند گودمورنینگ ..سرانجام همیشه بچه ها با محبت تر هستند. جرات نمی کردم عکس بگیرم به نظر می آمد نسبت به قضیه چندان خوش بین نباشند. از بچه ای که عکس گرفتم در بازگشت مادرش انگشتی تهدید آمیزی برایم تکان داد.
در اسکله کشتی درب و داغانی را دیدیم و به این نتیجه رسیدیم که بهتر است بلیط فرست کلاس بگیرم و نفری 35000 تا پول دادیم. و کارت های مقوایی محکم و باریکی به اسم بلیط را دریافت کردیم. در سالن انتظار که در واقع نیمکت های سنگی با سقف ایرانیت بودند بعضی از مردم محلی در انتظار بودند. عجیبت بود یعنی از صبح تا 9 شب که حرکت بود در آنجا می مانند؟ بیرون آمدیم و از اتاقک های چوبی اطراف نوشابه و چاپاتی گرفتیم که هیچ کدام طعم اوگاندا را نداشت. دوباره پیاده روی کردیم به سمت شهر و از خیابان جدیدی رفتیم . البته شهر کلا دو خیابان بیشتر نداشت اما دوست داشتنی بود. همچنان تخت و تختخواب بیشترین میزان حضور را داشتند به الهام می گویم اینها به جز س ک س هیچ تفریح دیگری ندارند برای همین زنها یا حامله هستند و یا بچه در بغل گرفته اند. الهام می گوید برق هم ندارند و مجبورند زود به رختخواب برود و رختخواب جای تلوزیون را گرفته است برایشان!
به دنبال اینترنت کافه و سیم کارت بودیم. سیم کارت را گرفتیم و برای شارژ کردن باید کپی پاسپورت را می گرفتیم که صاحب مغازه فتوکپی آشنا از کار در اومد. زهیر مردی هندی الاصل که سه نسل بود در تانزانیا زندگی می کرد. سی سال پیش ایران امده بود و به تهران و تبریز و بندرعباس و زاهدان رفته بود و خاطراتی به شدت خوش از ایران زمان شاه داشت. هیجانزده از خیابانها و هتل ها و زیبایی های ایران می گفت . از زمانی که شب در تهران بدون جا مانده بوده و پلیس او را به هتل برده بوده و فردایش زمانی که می خواسته پول هتل را بدهد متوجه شده که پلیس پول هتل را پرداخت کرده بود.و ما را هم به دو نوشابه خنک مهمان کرد. زهیر شیعه اسماعیلی بود و می پرسید که در ایران اسماعیلی ها کجا هستند و برخورد دولت با آنان چیست. به او گفتم که نامشان شیعه هفت امامی است و اینا که همسرش هم از راه رسید . او هم هندی الاصل بود و بچه هایشان در استرالیا زندگی می کردند و مادر و پدر زهیر در کانادا. وقتی زهیر فهمید که مقصد بعدی ما انوانزا است فورا ما را به خانه اش در آنجا دعوت کرد. خانه ای مبله و خالی دارد با یک زن خانه دار به نام زنیا که از آنجا نگهداری می کند.گفت که زنیا برای ما غذا خواهد پخت و ما هر چقدر بخواهیم می توانیم در آنجا بمانیم. طبعا قبول کردیم و شماره خودش و دوستانی در شهرهای مسیر را هم به ما داد و حتی پیشنهاد داد که تا درالسلام را از چه مسیری برویم و چه شهرهایی ارزش دیدن را دارد. بامزه بود که می گفت دارالسلام خطرناک است و در کشتی از کسی آب میوه و غذا و کیک نگیرید و در آنجا کیف و گردنبد او را زده اند و کلی بد گفت .زنش اومد مثل زن و شوهر های ایرانی گفت که اصلا هم اینطور نیست و مردم دارالسلام خیلی خوبن و کاملا امنه و فیلان و اینا . به سختی از این زن و شوهر دوست داشتنی جدا شدیم در حالی که زهیر همچنان داشت سفارش می کرد.
دخترکی به نام نی ما را با ما همراه کرد که اینترنت کافه را نشانمان دهد. دخترک که 14 ساله به نظر می رسید گفت که 24 سالش است و موهایش را با 500 تا بافته است!
بعد از اینترنت الهام مسجدی را پیدا کرد تا نمازش را بخواند اما او را به سختی راه دادند که بلوزش کوتاه است و باید تا پایین پایش بیاید.بالاخره الهام رفت نماز و دم مسجد من سی دی هایی را نگاه می کردم که سخنرانی مردانی با کلاه های مخصوص مسلمانان بود.در مدتی که بیرون مسجد بودم متوجه شدم که هیچ زنی وارد و خارج نشد و مردان هم نسبت به رفاه شهر , ظاهر فقیرتری داشتند. کلا با اینکه الهام می گفت تانزانیا مسلمانان بیشتری از اوگاندا دارد حداقل در این شهر نسبت به اوگاندا در اقلیت بیشتری بودند قدم زنان به سمت متل برگشتیم.
در ساختمانی جشنی برپا بود و بلیط وردی می خواست که چیزی از آن سر در نیاوردیم و رفتیم متل عجیبت دلنشین و خانگی و شیرین مان. دریاچه رنگش آبی تر شده بود وبا وجود آفتاب و آسمان بدون ابر ؛ بادی که از دریاچه می وزید بازوانم را سرد کرده بود. سفارش غذا را به دخترک آشپزی که پشت اتاقک چوبی خوابیده بود دادیم. خیلی جالب بود که هیچ چیزی از قبل آماده ندارند. سبزی ها را همان موقع خورد می کند و سیب زمینی ها را می پزد و آن ادویه های جادویی در زیر آلاچیق ها منتظر غذا شدیم که چند تا دختر بچه دبستانی با سرهای تراشیده شادمان آمدند و تمامی لباسهایشان را در آوردند و در و در آب پریدند.
شور وشادمانی شان آنچنان بود که یک ساعتی خیره به بازی شان مانده بودم. آن چنان نسبت به بدن خودشان بی احساس گناه بودند و شادمانه آن را در برابر آفتاب و آب قرار می دادند که حیرت زده ام کرده بودند.هر وقت سردشان می شد بیرون آمده و روی شنهای گرم می غلتیدند و بدن سیاه و براقشان سفید می شود و دوباره وارد موج ها می شدند.اجازه گرفتم ازشان که عکس بگیرم و شادمانه قبول کردند که حتی ژست هم برایم می گرفتند. قطرات آب روی بدنهایشان مانند بلور های شیشه ای می درخشید. سه خواهر بودند13 و 12 و 9 ساله و هر سه انگلیسی را در دبستان خوب یاد گرفته بودند. پدر نداشتند و مادرشان در مزرعه کار می کرد. با من دست دادند و لباس پوشیدند و رفتند. در تمام مدتی که این سه دختر به شیوه مادربزرگشان حوا شنا می کردند دو گروه پسر در دورتر از آنها به شنا مشغول بودند. صحبت از مزاحمت نیست پسرها حتی به این سه دختر برهنه نگاه نمی کردند!
ناهار از راه رسید و من با ایما و اشاره به آشپز انگلیسی ندان رساندم که چقدر زیباست این غذا برنج با هویج و فلفل دلمه ای پخته شده بود و رویش خورشتی از سبزی کاری ریخته شده بود و مرغها در کنارش در مایعی شیرین گذاشته شده بود 7000 شلینگ. الهام هم که سیب زمینی سرخ شده با سبزیجات سرخ شده با پودر کاری سفارش داده بود 5000 شلینگ.یعنی خدارا شکر که به جز ما در ساحل کسی نبود و اگرنه فکر می کرد که قحطی زدگانی هستیم بازمانده از دوران خشکسالی.وقتی خدمتکار برای بردن غذا آمد می خواستم ماچش کنم و از قیافه ما خنده اش گرفته بود .
تا هفت و نیم وقت داشتیم و تازه چهار بود. سیر و شادمان همانجا نشستیم و به الهام می گفتیم که من الان حقیقتا خوشبخت و شاکر و راضیم و به پرنده ای دریایی نگاه می کردیم که با باد در گیسوانش از چپ به راست و از راست به چپ قدم می زد و الهام می خندید که اینم مثل تو می مونه : خوشبخت و فلان و اینا
برای تکمیل خوشبختی ساعتی بعد چایی سفارش دادیم هوا سرد شده بود و بدجوری می چسبید و هر دو چسبیده به لیوان هایمان غصه ساعتی بعد را داشتیم که باید از متل می رفتیم. یعنی حقیتا مسخره بود وقتی که داشتم ساحل را ترک می کردم به تمام آدمهایی که آنجا نشسته بودند حسودی می کردم. می خواستم که آنجا بمانم . می خواستم که من هم در شهری باشم که عصرهایش به ساحل بیایی و با خوردنی روی میزت به آسمان و آبی نگاه کنی که تیره می شود و به موسیقی محلی گوش بدهی با کوله هایمان از متل بیرون آمدیم و حتی با آشپزهای هم خداحافظی کردیم و رفتیم من هی بر می گشتم و عصبی به متل و آلاچیق هایش نگاه می کردم.تصور اینکه دیگر هیچوقت این متل زردرنگ چسبیده به آبی تیره را نخواهم دید بدجوری آزارم می داد.
در تاریکی به اسکله رسیدیم و با مردم محلی منتظر ماندیم تا هفت و نیم شد و رفتیم داخل کشتی.کابین ما دو تخته بود با ملافه های تمیز و یک روشویی . و دری که مشترک با کابین بغل داشت و قفل بود. من نشستم به نوشتم خاطرات سفر در لپ تاپ و بعد به خواب رفتیم .
دوباره پیاده برگشتیم این بار هوا گرمتر شده بود اما زیر سایه همچنان خنک بود. به متل برگشتیم و چک اوت کردیم و اما کوله ها را همانجا گذاشتیم .حالا که پول داشتیم برای خرید بلیط کشتی به راه افتادیم که خیلی به متل نزدیک بود و می شد پیاده رفت. از کنار یک مدرسه هم رد شدیم اما خیلی طول کشید تا فریاد بزنند گودمورنینگ ..سرانجام همیشه بچه ها با محبت تر هستند. جرات نمی کردم عکس بگیرم به نظر می آمد نسبت به قضیه چندان خوش بین نباشند. از بچه ای که عکس گرفتم در بازگشت مادرش انگشتی تهدید آمیزی برایم تکان داد.
در اسکله کشتی درب و داغانی را دیدیم و به این نتیجه رسیدیم که بهتر است بلیط فرست کلاس بگیرم و نفری 35000 تا پول دادیم. و کارت های مقوایی محکم و باریکی به اسم بلیط را دریافت کردیم. در سالن انتظار که در واقع نیمکت های سنگی با سقف ایرانیت بودند بعضی از مردم محلی در انتظار بودند. عجیبت بود یعنی از صبح تا 9 شب که حرکت بود در آنجا می مانند؟ بیرون آمدیم و از اتاقک های چوبی اطراف نوشابه و چاپاتی گرفتیم که هیچ کدام طعم اوگاندا را نداشت. دوباره پیاده روی کردیم به سمت شهر و از خیابان جدیدی رفتیم . البته شهر کلا دو خیابان بیشتر نداشت اما دوست داشتنی بود. همچنان تخت و تختخواب بیشترین میزان حضور را داشتند به الهام می گویم اینها به جز س ک س هیچ تفریح دیگری ندارند برای همین زنها یا حامله هستند و یا بچه در بغل گرفته اند. الهام می گوید برق هم ندارند و مجبورند زود به رختخواب برود و رختخواب جای تلوزیون را گرفته است برایشان!
به دنبال اینترنت کافه و سیم کارت بودیم. سیم کارت را گرفتیم و برای شارژ کردن باید کپی پاسپورت را می گرفتیم که صاحب مغازه فتوکپی آشنا از کار در اومد. زهیر مردی هندی الاصل که سه نسل بود در تانزانیا زندگی می کرد. سی سال پیش ایران امده بود و به تهران و تبریز و بندرعباس و زاهدان رفته بود و خاطراتی به شدت خوش از ایران زمان شاه داشت. هیجانزده از خیابانها و هتل ها و زیبایی های ایران می گفت . از زمانی که شب در تهران بدون جا مانده بوده و پلیس او را به هتل برده بوده و فردایش زمانی که می خواسته پول هتل را بدهد متوجه شده که پلیس پول هتل را پرداخت کرده بود.و ما را هم به دو نوشابه خنک مهمان کرد. زهیر شیعه اسماعیلی بود و می پرسید که در ایران اسماعیلی ها کجا هستند و برخورد دولت با آنان چیست. به او گفتم که نامشان شیعه هفت امامی است و اینا که همسرش هم از راه رسید . او هم هندی الاصل بود و بچه هایشان در استرالیا زندگی می کردند و مادر و پدر زهیر در کانادا. وقتی زهیر فهمید که مقصد بعدی ما انوانزا است فورا ما را به خانه اش در آنجا دعوت کرد. خانه ای مبله و خالی دارد با یک زن خانه دار به نام زنیا که از آنجا نگهداری می کند.گفت که زنیا برای ما غذا خواهد پخت و ما هر چقدر بخواهیم می توانیم در آنجا بمانیم. طبعا قبول کردیم و شماره خودش و دوستانی در شهرهای مسیر را هم به ما داد و حتی پیشنهاد داد که تا درالسلام را از چه مسیری برویم و چه شهرهایی ارزش دیدن را دارد. بامزه بود که می گفت دارالسلام خطرناک است و در کشتی از کسی آب میوه و غذا و کیک نگیرید و در آنجا کیف و گردنبد او را زده اند و کلی بد گفت .زنش اومد مثل زن و شوهر های ایرانی گفت که اصلا هم اینطور نیست و مردم دارالسلام خیلی خوبن و کاملا امنه و فیلان و اینا . به سختی از این زن و شوهر دوست داشتنی جدا شدیم در حالی که زهیر همچنان داشت سفارش می کرد.
دخترکی به نام نی ما را با ما همراه کرد که اینترنت کافه را نشانمان دهد. دخترک که 14 ساله به نظر می رسید گفت که 24 سالش است و موهایش را با 500 تا بافته است!
بعد از اینترنت الهام مسجدی را پیدا کرد تا نمازش را بخواند اما او را به سختی راه دادند که بلوزش کوتاه است و باید تا پایین پایش بیاید.بالاخره الهام رفت نماز و دم مسجد من سی دی هایی را نگاه می کردم که سخنرانی مردانی با کلاه های مخصوص مسلمانان بود.در مدتی که بیرون مسجد بودم متوجه شدم که هیچ زنی وارد و خارج نشد و مردان هم نسبت به رفاه شهر , ظاهر فقیرتری داشتند. کلا با اینکه الهام می گفت تانزانیا مسلمانان بیشتری از اوگاندا دارد حداقل در این شهر نسبت به اوگاندا در اقلیت بیشتری بودند قدم زنان به سمت متل برگشتیم.
در ساختمانی جشنی برپا بود و بلیط وردی می خواست که چیزی از آن سر در نیاوردیم و رفتیم متل عجیبت دلنشین و خانگی و شیرین مان. دریاچه رنگش آبی تر شده بود وبا وجود آفتاب و آسمان بدون ابر ؛ بادی که از دریاچه می وزید بازوانم را سرد کرده بود. سفارش غذا را به دخترک آشپزی که پشت اتاقک چوبی خوابیده بود دادیم. خیلی جالب بود که هیچ چیزی از قبل آماده ندارند. سبزی ها را همان موقع خورد می کند و سیب زمینی ها را می پزد و آن ادویه های جادویی در زیر آلاچیق ها منتظر غذا شدیم که چند تا دختر بچه دبستانی با سرهای تراشیده شادمان آمدند و تمامی لباسهایشان را در آوردند و در و در آب پریدند.
شور وشادمانی شان آنچنان بود که یک ساعتی خیره به بازی شان مانده بودم. آن چنان نسبت به بدن خودشان بی احساس گناه بودند و شادمانه آن را در برابر آفتاب و آب قرار می دادند که حیرت زده ام کرده بودند.هر وقت سردشان می شد بیرون آمده و روی شنهای گرم می غلتیدند و بدن سیاه و براقشان سفید می شود و دوباره وارد موج ها می شدند.اجازه گرفتم ازشان که عکس بگیرم و شادمانه قبول کردند که حتی ژست هم برایم می گرفتند. قطرات آب روی بدنهایشان مانند بلور های شیشه ای می درخشید. سه خواهر بودند13 و 12 و 9 ساله و هر سه انگلیسی را در دبستان خوب یاد گرفته بودند. پدر نداشتند و مادرشان در مزرعه کار می کرد. با من دست دادند و لباس پوشیدند و رفتند. در تمام مدتی که این سه دختر به شیوه مادربزرگشان حوا شنا می کردند دو گروه پسر در دورتر از آنها به شنا مشغول بودند. صحبت از مزاحمت نیست پسرها حتی به این سه دختر برهنه نگاه نمی کردند!
ناهار از راه رسید و من با ایما و اشاره به آشپز انگلیسی ندان رساندم که چقدر زیباست این غذا برنج با هویج و فلفل دلمه ای پخته شده بود و رویش خورشتی از سبزی کاری ریخته شده بود و مرغها در کنارش در مایعی شیرین گذاشته شده بود 7000 شلینگ. الهام هم که سیب زمینی سرخ شده با سبزیجات سرخ شده با پودر کاری سفارش داده بود 5000 شلینگ.یعنی خدارا شکر که به جز ما در ساحل کسی نبود و اگرنه فکر می کرد که قحطی زدگانی هستیم بازمانده از دوران خشکسالی.وقتی خدمتکار برای بردن غذا آمد می خواستم ماچش کنم و از قیافه ما خنده اش گرفته بود .
تا هفت و نیم وقت داشتیم و تازه چهار بود. سیر و شادمان همانجا نشستیم و به الهام می گفتیم که من الان حقیقتا خوشبخت و شاکر و راضیم و به پرنده ای دریایی نگاه می کردیم که با باد در گیسوانش از چپ به راست و از راست به چپ قدم می زد و الهام می خندید که اینم مثل تو می مونه : خوشبخت و فلان و اینا
برای تکمیل خوشبختی ساعتی بعد چایی سفارش دادیم هوا سرد شده بود و بدجوری می چسبید و هر دو چسبیده به لیوان هایمان غصه ساعتی بعد را داشتیم که باید از متل می رفتیم. یعنی حقیتا مسخره بود وقتی که داشتم ساحل را ترک می کردم به تمام آدمهایی که آنجا نشسته بودند حسودی می کردم. می خواستم که آنجا بمانم . می خواستم که من هم در شهری باشم که عصرهایش به ساحل بیایی و با خوردنی روی میزت به آسمان و آبی نگاه کنی که تیره می شود و به موسیقی محلی گوش بدهی با کوله هایمان از متل بیرون آمدیم و حتی با آشپزهای هم خداحافظی کردیم و رفتیم من هی بر می گشتم و عصبی به متل و آلاچیق هایش نگاه می کردم.تصور اینکه دیگر هیچوقت این متل زردرنگ چسبیده به آبی تیره را نخواهم دید بدجوری آزارم می داد.
در تاریکی به اسکله رسیدیم و با مردم محلی منتظر ماندیم تا هفت و نیم شد و رفتیم داخل کشتی.کابین ما دو تخته بود با ملافه های تمیز و یک روشویی . و دری که مشترک با کابین بغل داشت و قفل بود. من نشستم به نوشتم خاطرات سفر در لپ تاپ و بعد به خواب رفتیم .
۱۳ نظر:
دختر مهربون خیلی شاد میشم اینا رو میخونم. امیدوارم شاد و سلامت باشی و از بقیه سفر هم لذت ببری. الهام همسفر خوبی به نظر میاد! سلام بهش برسون :دی
اینا رو که می خونم احساس میکنم خودم هم دارم باهات این دو تا کشوری که تا حالا نوشتی رو میگردم. من یک پسر بچه رو در اوگاندا حمایت مالی میکنم. امیدوارم یک روز بتونم برم ببینمش! مشتاقانه منتظر پست های بعدی هستم :)
والا من با این سن خرم تا حالا خودمو لخت توی ایینه نگاه نکردم.. یعنی الان که میگی به این حرفت فکر کردم که اون بچه ها نسبت به بدنشون شرم ندارن..
والا من با این سن خرم تا حالا خودمو لخت توی ایینه نگاه نکردم.. یعنی الان که میگی به این حرفت فکر کردم که اون بچه ها نسبت به بدنشون شرم ندارن..
حاشیه ای است و نیازی به انتشارش نیست
به اسماعیلی ها،و به نظرم به تعبیر شاید درست تر اسماعیلیه ها،در ایران شش امامی گفته می شود و نه هفت امامی.
جائی رو که از بودنشون مطمئنم جنوب خراسان است.
عزیزم عالی می نویسی و بشدت تأثیرگذار... وافعا از نوشته هات لذت میبرم و انگار خودم همراهت هستم. بارها با نوشته هات خندیدم و متعجب شدم و لذت بردم. جای همه ما را هم خالی کن *:
واااااااااااای، اولین باریه که شما رو می خونم. فکر می کنم این سفرنامه بهترین گزینه برای اولین ملاقات با گیس طلا بوده باشه. آفریقا رفتن برای من رویای عجیب غریبی بوده ولی حالا دارم فکر می کنم یه روز جرات کنم تنهایی برم.
گیسو جان تا اینجا همراه کل سفرنامه ی افریقات بودم و از شادی که در این سفر حس می کنی بسیار لذت می برم. امیدوارم تا پایان سفر بهت خوش بگذره و به سلامتی و خوشی برگردی تهران.
راستی در مورد آواکادو نوشته بودی که خوردیش و بی مزه بوده، گیسو جان این یکی از مفیدترین میوه های دنیاست، مزه اش برای کسی که اولین بار امتحانش می کنه معمولا دلجسب نیست، چون میوه ی گرمسیر است، حدس می زنم باز هم بهش بربخوری، اینبار با پنیر توو ساندویچ بخورش، یا توو سالاد، می بینی که مزه اش خوبه. البته باید رسیده باشه وگرنه که اصلا خوردنی نیست.
وقتی کسی ازش خوشش اومد اونوقت می بینه که خوردنش چه لذت بی نظیری داره. من خالی خالی می خورمش.
سفرت با شادی و سلامت. منتظر بقیه اش هستم بی صبرانه
خیلی مراقب خودت باش
از ماجرای تاکسی سوار شدنتون اینقدر خندیدم که اشکم دراومد.خیلی وقت بود چیزی اینقدر منو نخندونده بود....در مورد تانزانیا هم یه چیز جالب هست که به تو مربوط می شه اتفاقا واون اینه که سال ها پیش یه گروه بازرگان شیرازی می رن به تانزانیا وچون آدم های حسابی ومعتمدی وموفقی بودن شیرازی یه لقب می شه اونجا وامروزه کسانی هستن که لقبشون شیرازیه بی آنکه بدونن دلیلش چیه.ضمنا تانزانیا یکی از تولید کنندگان دارچین هست که اگه بتونی از درختان دارچین دیدن کنی تجربه خوبی خواهد بود...موفق باشی خانم مارکوپولو
سلام
خسته نباشید ، واقعا به این سفر حسودیم شد ..
میتونم بپرسم از طریق کدام سایت برای کوچ سرفینگ اقدام کردین و کدومیکی بهتره
ممنون
یه چندوقتی نبودم!
فقط خواستم بگویم مثل غذای خوشمزه ای که آدم دوست ندارد تمامش را یکدفعه بخورد و هی مزه مزه می کند و همینجور لقمه های بیشگونی برای خودش میگیرد، من هم دارم سفرنامه را اینجوری میخوانم(شبی دو-سه تا پست!) و هنوز به این انتها نرسیدم و فقط آمدم بگویم که بعله، ما هم همچنان هستیم!
خانوم دیر مینویسی آدم نگران میشه .
ممنون که با این نوشته ها ما رو هم با خودت بردی آفریقا
با احساس
با احساس
با احساس
<3
تصورشم نکردم این سه تا دختر باشن:)))
ارسال یک نظر