وارد سالن ورزش که می شم به همه لبخند می زنم. سلام نمی کنم لبخند می زنم. برای سلام کردن باید حرف زد و من نمی خواهم حرف بزنم و بنابر این فقط عمیقا لبخند می زنم.
اوایل برایشان عجیب بود و شاید هم بدشان می آمد اما حالا عادت کرده اند و جواب لبخند مرا با لبخند می دهند و بعد با بغل دستی شان سلام می کنند و حرف می زنند
اول راه می رم ،دور سالن، بعد می دوم. اونها هم راه می روند و می دوند اما تا وقتی که مربی نیست از زیرش در می روند و حرف می زنند و می خندند.خانمهای شادی هستند کلا. تپل و شاد. لاغرها ها زیاد شاد نیستند. چرا؟
جوانترها آرایش کرده اند و هر بار مدل مویی و لباسی .چطور بعد از ورزش آرایششان به هم نمی خورد؟
جابه جا، گله به گله می ایستند و حرف می زنند و من هنگام دویدن انها را دور می زنم و لبخند می زنم از اینکه سر راه ایستاده اند و انها هم با لبخند اندکی کنار می کشند
مربی می آید و همه به تکاپو می افتند .موزیک و حرکت
دیگر لبخند نمی زنم، فقط نفس می کشم و به آن گوش می دهم. دم و بازدم
قدیمی ها پابه پای مربی می روند و ضعیف ترها را دست می اندازند. جدیدتر ها سعی میکنند که ریتم را پیدا کنند و خراب می کنند و می خندند و من به صدای نفسهایم گوش می دهم
هربار سعی می کنم به بالاترین عددی که مربی می خواهد برسد و می شمارم. هر جلسه بیشتر می شمارم . بعضی رها می کنند و بعضی از درد فریادهای کوتاهی می کشند و ادامه می دهند و من با هر نفس می شمارم و عرقی که وارد چشمانم شده را پاک میکنم
و نفس می کشم
و می شمارم
سرانجام تمام می شود. مربی برایمان کف می زند. خودمان هم برای خودمان کف می زنم
همه دوباره شروع می کنند به حرف زدن و خندیدن و آب خوردن. دوباره گروه ها دور هم جمع می شوند و من لبخند زنان از بینشان عبور می کنم و به سراغ کمدم می روم لباسم می پوشم و بدون خداحافظی بیرون می آیم
خیابان پر از درخت است . تاریک و ساکت
تا خانه را قدم می زنم
بدون هیچ صدایی در سر و بدنم
دیگرحتی نیازی به لبخند زدن ندارم
۳ نظر:
با خواهرک در آنکارا هر جا میرفتیم من هم لبخند میزدم. گاهی لبخند متواضعانه. و حتی گاهی آنقدر متواضعانه که معنیش بطور آشکار دست از سرم بردارید بود. و گاهی لبخندم حتی همراه با دستی بر سینه و تعظیمی کوتاه به سبک گیشاهای زاپنی بود. خواهرک اعتراض کرد که تعظیم اضافی است. گفتم تاثیرش را نمیدانی . و بعد از مدتی متوجه شد که چه عالی جواب میدهد. راه باز میشود صمیمانه بدون گفتگو و تو در حاشیه نگاه میکنی بدون اجبار در همراهی با چیزهایی که به تو ربطی ندارد.
در تهران هم اینکار خوب جواب داد.
با توجه به کامنت الی خانم، به نظرم رسید گویا مردم نسل جدید ایران هم با معجزه ی لبخند کم کم دارند آشنا می شوند و به این درجه از تمدن لااقل طبقه ای رسیده اند و کم کم این فرهنگ رایج تر خواهد شد.
گیس طلا خانم این پستت حس غریبی رو بهم داد که بهم میگه این روزها خیلی حالت خوب نیست! کاش که اشتباه کنم. شاد و سلامت باشی مثل همیشه
اینقدر از این آدما که خودشون را میگیرند بدم میاااااااد...خوب چی میشه ما هم بفهمیم تو چیکارهای چه میکنی...چرا شوهر نکردی و ... تازه برات نسخه هم میپیچیدیم:))))))))))
چند روزی که ایران بودم به چند باری به جای مامانم رفتم باشگاه..مربی باشگاه که یعنی به خاطر دوستی با مامانم اجازه داده بود من ورزش کنم، هی میگفت چرا تو شبیه مامانت نیستی حیف! حتما پدرت از این جاهل مسلکهای دعاش مشتیه!!!؟؟؟ یعنی شانس اورد که به جای مامانم رفته بودم و میخواستم حفظ آبرو کنم:)
ارسال یک نظر