۱۸ مهر ۱۳۹۲

دستهایش را با دستکش پلاستیکی اش روی سینه می گذارد و می گوید:دختر من، این بار مهمان من باش

در قهوه خانه بین راه  جاده شمالی ، پیرمردی بی دندان سفارش ها را می برد و می آورد.
همیشه من سوپ سفارش می دهم و او هر بار به من اصرار می کند که چایی را مهمان او باشم
با اینکه می دانم او کارگر رستوران است و توان مهمان کردن کسی را ندارد
این اصرارش عجیب به دلم می نشیند

۱ نظر:

ناشناس گفت...

آخی نازی. خیلی لطیف بود.

اينستاگرام gisoshirazi

مدتها بود اينجا نيامده بودم فقط خواستم بگم زنده و سالم هستم و هر روز در اينستاگرام مي نويسم تشريف بياوريد اون ور منم تلاش مي كنم كه ...