در قهوه خانه بین راه جاده شمالی ، پیرمردی بی دندان سفارش ها را می برد و می آورد.
همیشه من سوپ سفارش می دهم و او هر بار به من اصرار می کند که چایی را مهمان او باشم
با اینکه می دانم او کارگر رستوران است و توان مهمان کردن کسی را ندارد
این اصرارش عجیب به دلم می نشیند
۱ نظر:
آخی نازی. خیلی لطیف بود.
ارسال یک نظر