صبح ماشین دومی رسید و طفلکا جنازه بودن، یک کله از تهران اومده بودن، گذاشتیم که در پارک کمی بخوابند تا ما به دیدن بازار ایرانشهر برویم
و عجب بازاری، پر از نقش ورنگ، این سوزن دوزی های که در انوا ع ترکیب رنگ آویخته شده بودند، چنین جشن رنگی را فقط در بازار پارچه فروشهای وکیل دیده بودم، اما اینجا هنر دست زنان بلوچ را می دیدم که چطور رنگ و نقش به دنیایشان می دهند، و این مردان مهربان فروشنده با چشمان زلال و لبخند مداومشان، چنان خرید دلپذیری کردند بچه ها که حتی ناطق هم اعتراف کرد که خوب شد به دیدن بازار آمدیم، سوزن دوزی های برای جلو و پشت لباس، آستینها و مچ شلوارها آماده است ، نمونه های ماشینی و حتی چاپی هم بود که قیمت بسیار پایینتری دارد، الهه یکی خرید سیصد هزار تومن و منهم یک لباس بلوچی برای خودم خریدم پنجاه و پنج تومن و پسر نوجوان از خنده بیهوش شده بود که زنی بخواهد این لباس را بپوشد اما پدرش بهش تشر رفت که چه اشکالی داره؟
از پسرکی خوابالو اب انبه خریدم و چقدر خوشگل بود
بیرون بازار بنه تاق خریدم، گلخونگ، اما خدایی مال شیراز خوشمزه تره
در بیرون بازار از کنار قلعه ناصری رد شدیم که نشد ببینیمش ، انشالا دفعه دیگه خودم و الهه با هم می اییم تا ایرانشهر و چشمه های اب معدنی و زیبایی هایش را با هم ببینیم
راه افتادیم به سمت چابهار از جاده سرباز که شنیده بودیم جاده زیباتری است به دلیل رودخانه در حاشیه آن، جاده واقعا زیبا بود، کوههای ناصاف با رنگی متفاوت و پوشش گیاهی متفاوت که البته هربار به ناطق گفتم نگه دار، گفت دیر گفتی(رها کجا بودی تو آخه؟)
من فقط مشتاقانه منتظر رسیدن به رودخانه بودم و اضطراب داشتم، همچین مواقعی از خود اضطرابم ، مضطرب می شوم(خیلی پیچیده بود می دونم) چون معمولا حس ششم داره اطلاعی به من می ده که زبانش را نمی فهمم
که مدتی بعد فهمیدم دلیل استرسم چیست
اثری از رودخانه نبود،تا اخر مسیر هیچ جایی نبود
وقتی بالاخره جایی نگه داشتند، از دو پیرمرد سراغ رودخانه را گرفتیم، گفت پنج، شش سالی هست باران نیامده و رودخانه مذتهاست که خشک شده
خب بچه ها بذارید همین جا براتون قضیه را روشن کنم، اگه می خواهید ببیندیش همین یکی دو سال آینده به دیدنش بیایید، این سفر من ، مثل آخرین دیدار با زیبارویی بود که در حال مرگ است
بلوچستان داره می میره از بی آبی
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر