۱۳ فروردین ۱۳۹۷

در جاده سرباز

از آنجا که امیدی به برنامه ریزی گروه نداشتم، رفتم برای خودم توی یک مغازه بندری محشری سفارش دادم و خوردم و یک نوشابه هم پشتش و مقادیری هم قاقالی و آب خریدم تو کیفم ریختم که در راه زنده بمونم
و به راه افتادیم اما اقای ناطق علاوه بر کوبیدن به دست اندازها ، شوک دیگری هم به من داد. ناشناسی به او زنگ زده بود و دعوتش کرده بود به روستایش و او می خواست ما را به آنجا ببرد!
هيچ جوري قضيه برام هضم نمي شد، در جاده اي ناشناس ، داشتيم به روستايي نا معلوم مي رفتيم كه مهمان غريبه اي باشيم
اقا خودت جهنم، امنيت بقيه مسافرا ؟خانمت؟
حالا اين وسط با گوگل مپ و ويز مارو برد به يك جاده اشتباهي  كه مسير را دو ساعت طولاني تر كرد!
منم كلا دايورت كرده بودم روي تخمدان چپ و خودم را دلداري مي دادم كه چابهار فرار مي كنم از دست فرشته عذاب
اما حسم مي گفت نبايد در اين جاده  ادامه بديم، سالهاست كه در سفرهايم بر اساس غريزه عمل مي كنم و هميشه جواب گرفتم، لازم نبود براي رها توضيح بدم، وقتي مي گفتم از اين مسير بريم، يا امشب همين جا بمونيم، نمي پرسه چرا؟چون مي دونه دليل منطقي ندارم براش و فقط حسم مي گه
حالا لحظه به لحظه در جاده اشتباهي جلو مي رفتيم و من در اطمينان كامل بودم كه اتفاقي در راه است
اقاي ناطق ما را در چاله اي اساسي انداخت طوري كه لاستيك تركيد
خب ديگه خيالم راحت شد، 
من پياده شدم و در زير سايه حصار باغي نشستم تا بچه ها پنچر گيري كنند كه تعدادي دختر و پسر در سايزهاي مختلف دوان دوان آمدند، همه كنار دستشان بود كه با كنارهايي كه در ارگ ديده بودم فرق داشت، آنها درشت و سبز بودند و اينها ريز و قهوه ايي
جالبه كه بدونيد درخت كنار جزو درختان مقدس بوده در ايران و هيچوقت قطعش نمي كردد و اگر كسي مجبور به اين كار بوده حتما قرباني مي كرده تا گرفتار نفرين درخت نشه
بچه ها بسيار سمج و خيلي خوشگل بودند و ارزان هم مي فروختند اما حتي بعد از خريد رهايي از دستشان ممكن نبود، خانم صامت كه بسيار عزيز و دوست داشتني بود با خودش لوازم تحرير آورده بود و توقف قبلي به دو بچه داده بود، الان ناراحت بود كه چرا بخشي را براي اينان نذاشته بود
اسم بچه ها مانند چشمهايشان قشنگ بود:گل افروز، زیتون، سپهر
پنچرگیری تمام شد و دوباره در ناکجااباد به دنبال روستا گشتیم ، حوالی ساعت سه و چهار شده بود و بچه ها هلاک گرسنگی و خستگی بودند، من بخاطر ساندویچه اوضام از همه بهتر بود تا سرانجام به روستا رسیدیم
و با دیدن دختری هم ولایتی و بک پکر که با کوله پشتی غول آسا داشت از روستا بیرون می آمد، تمام نگرانی های من بابت امنیت محو شد....

هیچ نظری موجود نیست:

اينستاگرام gisoshirazi

مدتها بود اينجا نيامده بودم فقط خواستم بگم زنده و سالم هستم و هر روز در اينستاگرام مي نويسم تشريف بياوريد اون ور منم تلاش مي كنم كه ...