۲۲ شهریور ۱۳۸۶

اخلمد

روز پنجم
بدرقه خانواده مهربان اقا شجاع سوار مینی بوس های روستایی شدیم برای بازگشت به مشهد...از اون مینی بوس هایی که در تمام روستاهای بین راه می ایستد وهمه یکدیگر را می شناسند ..میدونند کی برای چی داره می ره مشهد ، کی کجا پیاده می شه ....فقط گاو وگوسفند سوار نکردند ..دختر اقا شجاع گفت که تو ده بعدی چند تا پیرزن هستند که همه مادربزرگای من هستن!!!
بعدا معلوم شدکه پدربزرگ ایشان چندین زن داشته اند که همه زنده وبه خوبی وخوشی با هم زندگی می کنند.
درمشهد با مینی بوس به چناران رفتیم ازکنار زادگاه هوشنگ گلمکانی هم رد شدیم گلمکان یه جای دیگه هم بود به اسم گلبهار...از چناران با سواری به سمت اخملد رفتیم ...
راننده مشهدی ما عقیده داشت که مردم اخلمد بدمردمی هستند! می گفت اگه گردو رو زمین افتاده بود بر ندارید چون دونه ای 1000تومن ازتون می گیرین! سنگینترید همون اول راه توپلاستیک ازشون بخرید حداقل می تونید چونه بزنید! گفتیم ای بابا ما اورتکند خودمون با سنگ از درخت می کنیم می گفت خب اینجا اگه این کاروبکنید با سنگ سرتونومی شکنن
توشیراز رسمه درختی که شاخه اش از باغ بیرون باشه میوه اش مال مردمه ...صاحب باغ اونا رونمی چینه ..خیلی بی کلاسیه این کار..
به میدان اصلی اخلمد رسیدیدم وانبوهی از نوجوانان الاغ سوار را دیدم راننده می گفت: این سواری ها هم شما را تا ابشار می رسانند اما کریه اشان از ما بیشتر است!
در میدان خربزه مخصوص انجا رادیدم که بوی حیرت انگیزی می داد شبیه بوی دستنبو...از سیبهایش خیلی تعریف کردن که اصلا به پای سیبی های لب ماتیکی شیراز نمی رسید!
عرب های زیادی خر کرایه میکردند. زنان روبند زده همچنان از دیدن زن روبندزده می ترسم...اماگویا راننده راست می گفت:برای پارک هر ماشین در میدانچه ده چندین نفر باهیجان مسئول پول گرفتن بودند ..ماشینی هزار تومن و چنان خشمگین باما دعوامی کردند و کرایه ماشینی که مال ما نبود را می خواستند
واقعا تاثیر ناخوشایندی داشت...برای توالت مسجدهم پول می گرفتند! یه جای کنار رودخانه نوشته بود بزرگ: با پرداخت پول می توانید اینجا استراحت کنید!
گویا راننده راست می گفت!
مسیر ابشار را اغاز کردیم روستایی زیبا ومرتب و رودخانه ای با سنگهای سفید ...طاهره عادت دارد در مسیر اشغال جمع می کند ...کیسه های بزرگ زباله همیشه همراهش هست .در اورتکند وقره سور نیز اشغال ها را جمع می کرد و در سطل های بزرگ میگ ذاشت و.اینجا با دیدن رودخانه همه به او می خنددیدم انقدر اشغال بودکه باید ا ب رودخانه رادر بین انها پیدا میکردی ...اگر همه ما هم کمکش می کردیم نمی شد این حجم عظیم ورنگی اشغال را تمیز کرد
اخلمد رامردم پیدا کرده اند وهمین ...
مسیر کوتاهی تا ابشار اول رسیدیم ...من گرودهای فراوانی از روی زمین پیدا کردم وبه کوری چشم خسیسهای اخلمد خوردم...من بیمار روانیم من از جایی که ادم زیادباشدبدم می اید از تخت زدن و چای وقلیان فروختن وخوردن بدم می اید...انقدر تخت ها به ابشار نزدیک بود که دیگر نمی شد ابشاررا دید...
نشستیم وچای گرفتن دو تا قوری تو ی هر کدام یکدانه تی بک!چای رنگ شا ش خر...طاهره استکان راگرفت ودر ان شلوغی برد جلوی صورتک افه دارد وگفت شما به این می گید چای؟ ما بهش یه چیز دیگه می گیم!
مدتی برد مردیک قوری با سه تا تی بک برایمان ارود !
ابشار زیبایی بود اب در هوا به پودر تبدیدل می شد اما نگاهش نکردم انقدر ادم داشت جلویش عکس می گرفت...نگرانم نکند روزی جلوی تمام ابشار های جهان دکه اغذیه فروشی بزنند؟
به راه افتادیم برای دیدن ابشار دوم...خوشبخاتانه از ان به بعد مردم کم می شدند مسیر زبیاتر وتمیز تر ...تا سرانجام برسیدیم ...
این یکی آبشار در نور بود نه تاریک وسردبود خیلی سرد ...لیز بود و با پای برهنه باید به ان نزدیک میشدی...بادی که از ریزش ابشار به بدنت می خورد مثل یک جریان انرژی...سنگ کف ابشار به طرز غیر عادی سفید بود طوری که الان در عکسها اب دیده نمی شود...عجیبتر از خود ابشار شکل غیر عادی کوه ها بود سوراخ سوراخ بلند وبزرگ ...خیلی زیبا خیلی ...کوههایی زیبا ...خیلی
روی سنگی روبروی ابشار خوابیدم.. یک بوته تمشک کوچک از کنار سنگ بیرون زده بود دران اب سرد؟ چند جوان باتعجب به این زنی که بی حجاب روی سنگ دراز شده بود و سیگار میکشید نگاه می کردند... اب جلبک قرمز داشت نشان تمیزی اب ...من یک گوشواره کودکانه طلا پیدا کردم ...خیلی از پیدا کردن اینجور چیزها لذت می برم به طرز خرافی فکر می کنم برایم به قول شیرازی ها اومد داره ..وبقیه راه به گوشم بود وبچه ها نگران شده بودند نکند در این فاصله من همجنس باز شده ام!
..البته یک عینک افتابی که یادتان هست با بن رفاه خریده بودم و خیلی به من می امد و خیلی دوستش داشتم و27000 تومن! خریده بودمش گم شد! اونم به خاطر تمشک ..چون من همه جام هم اگر جر بخورد باید تمشک بخورم ...
همانطور که طاق باز خوابیده بودم و به صدای ابشار گوش می داد چنان رگبار شدیدی گرفت که فقط می شد جیغ بزنی ...از جام تکو ن نخوردم ...بچه ها کوله ها را به زیر درختان می برد یا سعی می کردند که باران اتش را خاموش نکند...و من دراز کشیده بودم و رگبار رگبار ورگبار صورتم از ضربات باران دردمی گرفت...
باران به همان سرعت که امده بود رفت و اسمان ابی شد...بچه ها یک لیوان چای داغ به من رساندد که حالا دیگر از همه جایم اب می چیکد...
به راه افتادم در بالاتر از ابشار اب از روی سنگهای خزه دار سبز به نرمی پایین می ریخت قطره قطره دانه دانه برگ به برگ در نور می درخشیدند...دانه های مروارید ...من صدای اهنگ افتادن شان را می شنیدم ...من تا به حال ریزش آب روی خزه را ندیده بودم وبعد مثل دیوار بلور از صخره بر روی زمین می ریخت این را هم ندیده بودم ...ناودانی طبیعیی
روی اتش املت درستی کردیم وزیر باران خوردیم با نان تازه محلی و..یک گروه نوجوان را با لباسهای بسیجی اورده بودندبرای اردو ...دوتا بسیجی هم با بی سیم همراهشان بود...به بچه ها خوش می گذشت ومن به ان دوتا حسودی می کردم داشتم یک عالمه مخ بریا زدن ...انهم در طبیعت خیلی مزده می دهد...هرچند می دانم که انانداردنشستشومی دهند اما بچهخ ها کو نشان را از خوش گذرانی پاره کردند...
برگشت باز هم در میدانچه شهر اخلمدی های ویژگی هایشان را نشان دادند.. مینی بوس فقط در بست می برد وما کم بودیم. ما هم یک گروه دیگر شبیه خودمان پیدا کردیم اما هنوز چهار تا صندلی خالی بود طاهره رفته بود دم در ایستاده بود داد می زد:چناران نبود چناران دونفر...
شب در مشهد کمپها پر شده بود و راهمان ندادند . ما هم در پارک مخصوص چادر زدیم کنار یک خانواده . پسرهای گروه در اورتکند از ما جدا شده بودند وان خانواده با تحسین به دخترانی که چادر می زدند نگاه می کردند و به شدت حمایتمان می کردند که نگران نیمه های شب نباشیم...قرار شد به نوبت بیدار بمانیم اما همه مان تا صبح عین جنازه خوابیدیم و گمان کنم کسی به ما تجاوز نکرد! در هر صورت اگر هم کرده بود نمی فهمیدیم...منکه خیالم راحت بود در دوران پرید آدم حامله نمیشه !

۲۱ شهریور ۱۳۸۶

اورتکند


روزچهارم
صبح زود از مدرسه به سمت ابشار اورتکند به راه افتادیم همچنان مسیر پر از درختان گردو بود ...جاده خاکی و چند کیلومتر پیاده روی...یک پرنده دیدم که زیر بالهایش آبی بود ...یک طرف کوه خشک و طرف دیگر دره سر سبز...
برای صبحانه بین راه کنار رودخانه پنیر با گردوی تازه ای خوردیم که از درختها بین راه چیده بودیم...چسبید ها...و دوباره پیاده روی ...
از جایی به بعد دیگر راهی در کنار آب وجود نداشت و باید پاچه ها را بالا می زدیم و در اب سرد سرد ادامه می دادیم...زمینهای نزدیک ابشار را سپاه گرفته بود و چاد رهایی برای اسکان زده بود ...محلی ها می گفتند حتی درختهای اطراف ابشار را قطع کرده اند که راه باز شود و به بقیه مردم نیز فشار می اورند که زمینهایشان را بفروشند. قیمت زمین در ان اطراف به شدت بالا رفته است...مدام خانواده های سپاهی را در مسیر می دیدم که زنان با نگاهی ترسناک ما را براندازد می کردند سرانجام یکی از انها طاقت نیاورد وبه حمیرا گفت:
- خانم شلوارتو بکش پایین
- ا چرا؟
- پاهات پیداست مردا می بینن
- اول تو به شوهرت بگو شلوارشو بکشه پایین
- ا چرا؟
- اخه بد پروپاچه ای نداره من دارم تحریک می شم
سرانجام بعد از بالا وپایین رفتنهای بسیار و عبور از کنار صخره های سبز اب چکان به دهانه غار مانندی رسیدیم که اب از ان بیرون می امد...من اولین نفری بودم که ابشار را دیدم در یک اتاق تاریک سنگی حجم عظیمی از کف سفید پایین می ریخت با صدایی انفجاری
اولین عکس العمل هر کسی که واردمحوطه می شد جیغ زدن بود به نظر می رسید که تنها راه پذیرفتن این تصویر و صدا ...فریاد بود....بعد همه در سکوت به ابشار نگاه می کردند ...اگر دقیقا روبروی اب می ایستادی وچیزی غیر از کف متحرک نمی دیدی بعد از مدتی احساسی غیر عادی سراغت می امد ...یک جور نماز بود ...
تلاش بچه های برای رفتن زیر فشار اب شروع شد ...کمتر کسی طاقت می اورد من که 5 ثانیه هم نتوانستم ...انگار توی بدنت زلزله می امد ...
از غار که بیرون امدیم همه رفتارهایشان غیر عادی شده بود طاهره کف رودخانه دراز کشیده بود و پاهایش را روی هم انداخته بود ...صنم جلوی ان همه زن چادری سیگارش را در اورده بود و با لذت می کشید ...همه به دنبال اندکی افتاب بودند ...رضا که خیلی به ندرت حاضر است اواز بخواند حیر ت انگیز خواند ...تمام ان جماعت سپاهی نیز سکوت کرده بودند ...بعد از پایان اوازش یک دوستی بی کلام بین انها وما ایجاد شد ...حالا دیگر به رفتارهای طاهره می خندیند و یا دوربین می دادند که ازشان عکس بگیریم
ناهار در دکه اقا شجاع ماندیدم ...اوکه وحشتزده بود آیا می تواند شکم این همه ادم گرسنه را سیرکند از ما فرصت خواست ودر این فاصله من روی تخت زیر درخت به کوهستان روبرویم نگاه می کرد که نور خورشید طلاییش کرده بود و فکر می کردم که پادشاه جهانم
در برگشت هم همانی خانمی که شوهرش پر وپاچه خوبی داشت ما را پشت وانت سوار کردند
توابشار من می گفتم تا فیها خالدونم خیس شده ومحمد مدام می پرسید فیها خالدون کجاست؟ وقتی توی وانت بالا وپایین می شدیم و محمد از درد فریاد می زد بهش می گفتم: حال فهمیدی فیها خالدون کجاست؟
طیبه به من می گفت فردا می ری انتخاب واحد می گن: وا چرا بوی بز می یاد؟ تو می گی: نه به خدا وانت فقط گاو وگوسفند سوار می کرد اصلا بز نداشت
خانواده اقا شجاع برای شب ما را به خانه اش دعوت کرد. بالاخره ما در خانه او روی گرم حمام را زیارت کردیم
چه خانه ای... حیاطی بدون دیوار پر ازدرخت تبریزی که به رودخانه ختم می شود ...رفتم تا غروب کنار رودخانه نشستم ...دخترهای روستایی با چادر های رنگین خندان از ان طرف عبور می کردند و با دیدن دختر شهری که یاداشت بر می دارد سکوت می کردند و زیر لبی حرف می زدند...وبا لبخند من فرار می کردند ...پیرمردی کنده درختی را روی اب می گذاردتا پلی شود برای عبور دختر ها ...باغچه همسایه پر از افتابگردان است با گلهایی بزرگتر از صورت من ...طرف دیگر چند گاو شیرده منتظرند تا دوشیده شوند
از تنها مغازه دهکده نوار بحداشتی خریدم و حالا فکر می کنم تمام مردم ده می دانند که من پریدم! خاک اینجا قرمز است ...یک دختر بچه ایکه نمی داند چند سالش است ...یکریز از من سئوال می کند :
شما با هم خواهر وبرادرید؟
مادرتان باشما نیامده ؟
شما لاک زدی به پاهات؟
انقدر ماندم تا شب شد ...شب در رختخوابی روستایی با بوب دلچسبش خوابیدم

۱۹ شهریور ۱۳۸۶


روز سوم
صبح زود بیدار شدیم تا قبل از هجوم مردم ابشار را ببینیم. زنان روستا زودتر از ما بیدار شده بودند تا از تنها لوله اب انجا استفاده کنند.پس از انکه سگ عشوه گر کفش ما را پس داد و نانوای روستا اجازه داد تا چادر و کوله ها را در باغش بگذاریم برویم...در اب را افتادیم مسیر پر از درخت گردو بود و من برای اولین باردر کوه تیغه های عمودی سنگی را دیدم که روزگاری(چند میلیون سال پیش) افقی بودند...گاهی اوقات بین دو تیغه به اندازه یک کوچه باز بود ...عجیب و زیبا ابتدا یکی دو ابشار کوچک و باریک را رد کردیم تا سرانجام به ابشار های بلند رسیدیم ...خیلی تجربه غریبی بود بر روی ابشار ها نردبام های فلزی گذاشته بودند که از پایین ترسناک بودند ..یک لحظه فکر کردم که نمی توانم بالا بروم...اصلا شیب نداشتند...همه بچه ها اولین بار که صحنه را می دیدند فریاد می کشیدند...همه بالا رفتند و ابشار بعدی و ابشار بعد همه باریک اما بلند به زور از بین صخره ها بیرون می امدند...تا سرانجام به فضای باز رسیدیم...همه جا پر از عطر پونه و گلهای بنفش اسطوقودوس بود...اتش و صبحانه همه جا پر از پروانه های جفت جفت و بزرگ و زیبا
بعد از صبحانه بچه ها برای پیدا کردن سرچشمه به راه افتادند که من نرفتم طبق معمول کاملا بی موقع پرید شدم و ماندنم تا بتوانم یک جوری مشکل را حل کنم ...تنهایی در بین کوهها و رود...لحظات خوبی بود...یک فسیل حلزون هم پیدا کردم...
برگشت دیگر شلوغ شده بود ..زنانی را دیدم که نوزاد به بغل از نردبان بال می امدند..
ناهار را همان قره سو خوردیم و من با وجود خنده همه موهایم را شستم ...دخترکی چشم سبز مدتها به من نگاه کرد و بعد پرسید شما توریستی؟
در بوفه یک اتوبوس خود را به کلات رساندیم و در بوفه اتوبوسی دیگر به به دو راهی اورتکند. انجا مینی بوسی روستایی ما را سوار کرد و هیاهویی در مینی بوس در گرفت...مردم عزیز همه می خواستند ما را به ابشار راهنمایی کنند هر کدام از بچه ها مخ یکی را گرفته بودند به کار ویا برعکس ... جاده خاکی و مناظر زیبا بود همه جا سر سبز طاهره به یکی می گفت نذاریدجاده بکشند اینجا امنیتون از بین می ره مرده پرسید چی هست؟
چقدر احمدی نژاد را دوست داشتند می گفتند که برایشان گاز اورده است وقرار است که برایشان جاده بکشد به روستای اورتکند رسیدم و با سرو صدا از همه خداحافظی کردم و پیاده شدیم وای که چقدر گاو دیدن خوب است بوی پهن خاک قرمز بوع علف ...روستای واقعی مدتها بوده ندیده بودم از مغازه ماست چکیده کره محلی پنیر محلی وشیر خریدیم ...به ماست کاکوتی زده بودند
معلم روستا اجازه داد که ما در حیاط مدرسه شب بگذرانیم . مدرسه ای زیبا با دیوار های سفید و پنجره های ابی ...و پر از درختان گردو در حیاط بزرگش ومعلمی که تمام پایه ها را درس می داد و همسر زیبایش...از ان معلمها که وقتی امده همه جا را رنگ زده درست کرده و مثل همه ان فیلمهای سینمایی....معلم دهکده ......شب انچنان به ان همه لبنیات محلی حمله کردیم که صبح نمی توانستیم از جا بلند شویم ...طعم های غیر قابل توصیف ...بچه ها همه رفتند داخل ساختمان خوابیدند و من نتوانستم دل از اسمان بکنم ...عجب اسمان پر ستاره ای داشت

۱۷ شهریور ۱۳۸۶

روز دوم، کلات نادری


بالاخره در کلات نادری که برای خودش شهری شده بود قصر خورشید را دیدیم. مدتها بود دلم می خواست انجا را ببینم. و بسیار ساده بود زیبا و ناتمام...این ناتمام بودنش بدجوری تخیلم ر اتحریک می کرد... بیرون ساختمان روی زمین نشستم ومدتها به آن نگاه کردم. رنگ طلایی نارنجی سنگهایش باعث شده نامش را قصر خورشید بگذارند؟ به نظر منتظر می رسید که تمام شود...
طبق معمول مسئولینِ احمق، زیرساختمان را سوراخ کرده بودند تا در ورودی به زیر زمین بگذارند. کارشان قابل بخشایش نیست اما آن زیر موزه حقیقتا زیبایی بود از مجسمه های با لباسهای مردم آن اطراف به شدت رئال و نوستالژیک... نان پختن... گلیم بافتن ... اهنگری... درو... نخ رییسی همه ان چنان واقعی بودم که حسرت ان زندگی را پیدا کردم ...یک راز هم در این ساختمان بود: راه ورودی به زیر زمین پیدا نشد...قاجاریان مجبور شدند یک راهرو ایجا د کنند تا به آن برسند... مثل همیشه در این مکانها من به صدای های گذشتگان گوش می دهم ...
نهار برنج معروف کلات را خوردیم با کباب کوبیده واقعا تعریف دارد این برنج ها... البته گمان نمی کنم به پای برنج کامفیروز ما شیرازی ها برسد! راننده ها اینقدر از گروه خوششان آمده بود که می خواستند بقیه راه را نیز مجانی با ما باشند....
بعد از نهار مسجد کبود را دیدیم. وارد که شدیم در یک چهار طاقی دلپذیر که من عاشقش هستم یک علم عاشورای بزرگ دیدم که یک و تنها ایستاده بود...من که سمت کارشناس هنری گروه را داشتم هیچکدام از دانسته هایم در باره انواع مساجد در ایران به این مسجد نمی خورد. نه شبستانی بود و نه چهار ایوانی ...محل گنبد هم سر جای خودش نبود! کاشی ها هم رنگ سبز عجیبی داشت که تا به حال ندیده بودم...خلاصه گه گیجه ای گرفته بودم و همه چیز را به گروه اعتراف کردم ...سرانجام یک بروشور پیدا کردم که درباره این مسجد بود و دیدم نوشته: مسجد احتمالا آرامگاه ایلخانیان بوده بعدا شده مسجد...اوووووففف
سوار یک وانت شدیم و به همراه یک اقای دوست داشتنی کلاتی به نام اقای رضایی به سمت بند امیر رفتیم سدی که در زمان غزنویان ساخته شده است.جاده خاکی بود اما مناظر شالیزار ها انقدر زیبا بود که ارزش داشت...سد کوچک و بزرگی بود...ان همه سال پیش.... حتی فرصت این را داشته که در ردیف اجر ها یک نقش کوچک هنری هم بزند...طاقت نیاوردم و از مسیر رودخانه خودم را به پای سد رساندم...از ان پایین سد را دیدن تجربه ای است که فقط باید خودتان داشته باشی ...همین
دیوار نوشته ارغونشاه و برج نگهبانی اش با همان وانت رفتیم وکتیبه ای که به ترکی نوشته بودند وهیچکداممان نمی فهمید ...نتوانستیم به برج برسم تا نزدیکش بالا رفتم اما کفشم خوب نبود و شن لیزی بود ...ازهمان پایین به زیبایی اجر کاری هایش نشستم ...اجر بدون رنگ... تنها با چینشی که موسیقی ایجاد می کند...
دیگر غروب شد... با همان وانت به سمت روستای قره سو رفتیم وقبل از غروب به آن رسیدم دهکده ای سر سبز...در همان اول روستای با نان های داغ روغنی خستگی از تنمان رفت...نان داغ معطر و زرد...کنار رودخانه چادر زدیدم و فقط استراحت کردیم ...خربزه خوردیم و خندیدم وسگ کفشم را برد وفردا صبح اورد...

شب در کیسه خواب بیرون چادر خوابیدم چشمانم را روی ماه بستم و بر روی آسمان سحر گاه باز کردم

۱۵ شهریور ۱۳۸۶


روز دوم
صبح در کمپ بیدار شدیم وطبق معمول با توالتهای همیشه کثیف سراسر ایران روبرو شدم. برنامه رفتن به کلات نادری بود که از اطلاعات راه اهن بروشور های لازم را گرفته بودیم .صبحانه را در قهوه خانهای در میدان تره بار نوغان خوردیم که املت خوشمزه ای درست کرده بود اما پیاز هم گذاشته بود صبح اول صبح! دو تا از بچه ها نیمه شب به حرم رفته بودند و در میادان به ما پیوستند که نشناختیمشان مجبورشان کرده بودند برای ورورد به حرم چادر بخرند و انان با چادر سفید گلدار منتظر ما بودند!
دو تا سواری گرفتیم برای رفتن به کلات. راننده ما به شدت موجود بامزه های بود از کرد هایی بود که کوچشان داده بودند به انجا کرد کرمانج . در سراسر مسیردر حال روایت خاطرات قشنگی بود .
از ده خودشان می گفت که که هیچوقت به مسجد نمی روند برای سخنرانی اخوند ها ...برای جذب انان در مسجد فیلم پخش می کنند وهمه اهالی به دیدن فیلم می روند زمانی که بعد از فیلم اخونده می ره روی منبر همه بلند می شوند می روند خانه هایشان!
یک ده حزب الهی سرسبز هم نشانمان داد که شهید زیاد داده بود و دولت برایش سد کشیده بود اما ده بغلی که بی خیال دولت هستند حتی اب نداشتند
می گفت که گوسفندان را برای چرا به ترکمنستان می برند چون علفهای خوبی دارد. در زمان حکومت روسها کاری به انان نداشتند اما دولت جدید ترکمنستان چوپانان را می گیرد وتحویل اطلاعات ایران میدهد انها هم کتکشان می زنند اما چاره ای نیست علف های ان طرف خیلی بهتر هستند!

۱۴ شهریور ۱۳۸۶

روز اول : قطار تهران- مشهد

سفرنامه
روز اول
در ایستگاه راه اهن با بچه ها قرار داشتم و دو تا مهمان را در خانه جا گذاشتم تا 6 صبح انجا باشم...این گروهی که باانان به سفر می روم خیلی جالبند. ما همدیگر را فقط در سفر های می بینیم همیشه اعضایی اضافه و کم می شوند اما تقریبا یک عده ثابت هستند و افراد جدید هم سریع با قوانین گروه سازگار می شوند و در غیر این صورت خودشان نمی ایند ...قوانینی چون تقسیم کار و غذای ارزان و پیاده روی های طولانی...
سوار شدیم ودیدیم با وجود بلیط 14 هزار تومنی قطار فاجعه بود ...اتوبوسی و سرد...در حالی که شکمم را برای خوابیدن در قطار که خیلی دوست دارم صابون زده بودم اما بد نگذشت ...موضوعات خنده دار زیاد بود مهماندارانی که رضا مدام درباره وضعیت سر به سرشان می گذاشت با ان لهجه اصفهانی اش به همه می گفت حاج اقا وحاج خانم و سئوالات مضحکی درباره اب و هوا وغذا می کرد
تنها پریز برق برای شارژکردن موبایل توی دستشویی قطار بود واز ان موقع تا پایان سفر..".برم موبایلمو شارژ کنم" معنای دیگری پیدا کرد!بحث اساسی این بود که چرا چراغ توالت بعضی وقتا سبزه بعضی وقتا قرمز... فکر می کردیم هروقت کسی توتوالته چراغش قرمز می شه و چون بعضی وقتها همچنان سبز بود حدس می زدند که به محل قرار گرفتن پا بستگی دارد ویا محل نشانه گیری ...اخر کار معلوم شد وقتی قطار تو ایستگاه چراغش قرمز می شه!
شب رسیدیم مشهد رفتیم کمپ طرق برای چادر زدن مسئولین بی سیم به دست اول پرسیدند: خارجی هستید؟
تمام سفر این سئوال را از ما سبزه های مو مشکی می کردند فقط به خاطر اینکه کوله پشتی و کیسه خواب داشتیم بعد که فهمیدند ایرانی هستیم از ما می پرسیدند که با هم چه نسبتی دارید؟ بعد گفتند حجابتان همه که خوب نیست!
بهشون گفتیم بابا این پسرهای ما که معلومه بچه مثبتن دخترها هم که همه تاریخ مصرف گذشته اند بی خیال شین ..که نمی شدن
بامزه اینکه دختر و پسر های زیادی با ماشین وارد می شدند بدون اینکه کسی از انها چیزی بخواهد اما ما را چون پیاده بودیم معطل کردند. سرانجام با دلبری کردن دختر ها و حرم حرم کردن پسر ها ما را راه دادند به شرطی که دختر ها این سر اردوگاه چادر بزنند و پسرها ها طرف دیگر ...حالا برای خوردن شام جایی را باید در حد فاصل دو چادر پیدا می کردیم که عذر شرعی نداشته باشد!مسئول مدام می گفت ما بنا را بر این میگذاریم که شما زائر هستید...با یک حالتی اینرا می گفت انگارما قاتلیم!
شام دیزی سنگی خوشمزه ای خوردیم و رفتیم تو چادر برای خواب بی خبر از اینکه بدانم یک همسفری دارم که در طول شب با ناخنهای بلند سرش را می خاراند و صدایی شبیه به اسکاچ مالیدن در می اورد و خوابم را زهر مار می کند !

۱۳ شهریور ۱۳۸۶


من برگشتم....

ذهنم پر از تصاویر زیباست...

خواهم گفت....دشت کوه درخت ابشار اتش باران ستاره

و

طعم کره محلی

اينستاگرام gisoshirazi

مدتها بود اينجا نيامده بودم فقط خواستم بگم زنده و سالم هستم و هر روز در اينستاگرام مي نويسم تشريف بياوريد اون ور منم تلاش مي كنم كه ...