۱۱ بهمن ۱۳۸۹
مسخره ام می کردن نه؟
۱۰ بهمن ۱۳۸۹
نامردها همشون می خندیدن
۹ بهمن ۱۳۸۹
۸ بهمن ۱۳۸۹
حرف حساب
دوست دارم شبها تنها باشم
خب با یه پلیس ازدواج کن
چرا؟
چرا؟چون شبا که ما می خوابیم... آقا پلیسه بیداره....اینو صبحها براش بخون البته ...تازه می تونی ماشین مجانی از نیروی انتظامی بگیری واسه فیلمات
۷ بهمن ۱۳۸۹
وظایف مادری
تو می دونی به عنوان یک مادر درست عمل نکردی؟
چرا؟
چون باید منو توجیه می کردی که ازدواج کار درستی نیست
!!!
۶ بهمن ۱۳۸۹
کارخوبی کردم نه؟
نه
۵ بهمن ۱۳۸۹
با تشکر فراوان از دولفینهای دوست داشتنی کامنتگذار
آفرینندگان فرهنگ اسلام و بوم ایران در شبکه چهار با حضور دکتر ولایتی و دکترپورحسین !
۴ بهمن ۱۳۸۹
به اون چند تا بامزه ای که میان اینجا بر نخوره لطفا
جدا در این دریای 1000 نفری یه چند تا دلفین باهوش و طناز پیدا نمی شه؟
دلم برای یک کم درکِ طنز و هوشِ کلام و ظرافت سخن تنگ شده
آخه مثلا من به یه همچین ماهی گلی چی بگم؟
- می تونم یه سئوال خصوصی بپرسم ؟
- نه
- خب من می پرسم اگه خواستید جواب ندید
- ؟!!!!
۳۰ دی ۱۳۸۹
۲۹ دی ۱۳۸۹
دیدار دوست ؟
راستی،فردا کتابخونه ملی تعطیله
جدی؟راستی فردا می یام دیدنت
بیا ولی من اینترنت ندارم ها
فردا پس برم دیدن کی؟
۲۸ دی ۱۳۸۹
آیا؟
به این اقای فکر می کنم که صبحانه اش را می خورد، با خانواده خداحافظی می کند، از ترافیک صبحگاهی می گذرد و در محل کارش با همکارها سلام و علیک می کند، به یکی اخم می کند به دیگری لبخند می زند، اس ام اس ها و ایمیل هایش را چک می کند، ساعت ده می شود و دستگاه را روشن می کند.
در آن لحظه به تمام زنان بارداری که جنینشان را سقط می کند، به تمامی ام اسی هایی که بیماری شان تشدید می شود، به تمام میگرنی ها که از درد دیوانه شان می شوند، می اندیشد؟
۲۷ دی ۱۳۸۹
مامان عزیز من
حالا در تورهای که ماهیگیر روز قبل باز کرده، ماهی بزرگی گیر کرده و مادرک دارد برای ماهی دعا می کند که بتواند خودش را از تور نجات دهد.
بعد با غصه ساکت شده، به ماهی و به ماهیگیر که نزدیک می شد نگاه میکند و سرگردان می گوید: خوب شد خدا نشدم!
۲۶ دی ۱۳۸۹
همون امیره است
با من ازدواج می کنی؟
چرا باید با تو ازدواج کنم؟
اخه نه من دیگه می تونم کسی را بعد از این همه سال تو زندگیم راه بدم که به اندازه تو دوست داشته باشم و نه ...
نه من...؟
نه این مصرع دوم نداره، مثل مولانا که می گه تفو بر چرخ گردون تفو این تفو، دوبار تکرار می شه پس دوباره: اخه نه من دیگه می تونم کسی را بعد از این همه سال تو زندگیم راه بدم که به اندازه تو دوست داشته باشم ! ضمنا اینکه این از اون مثلثات که دوضلع داره
؟!!!
۲۴ دی ۱۳۸۹
قرن بیست و یکم
گفته بودم که توفرهنگسرامون پیش دبستانی هم داره. طبعا چون جنوب شهره با انواع اقسام بچه های مشکل دار و در واقع مادر و پدرهای مشکل دار داستان داریم. از آنجا که عصبی ام می کنند و کاری هم از دستم برنمی آید این ماجرا ها را تعریف نمی کنم اما بعضی وقتا دیگه تحملم طاق می شه
پدر مسن است و بچه پنج ساله اولین کودک اوست بعد از عمری. زن جوان وحشتزده ای دارد که کمی هم عقب مانده به نظر می رسد. پیرمرد هر بار به بهانه ای برای دعوا به فرهنگسرا می آید. امروز رفت داخل اتاق پیش دبستانی و به دلیلی که نمی دانم چه بود. پسرکش را کتک زد . تا جایی که امکان داشت بشود کودکی را بزند، زد. معلمها هرچقدر تلاش می کردند نمی توانستند مرد را بگیرند فقط خودشان هم کتک می خورند. تنها زمانی که مطمئن شد به 110 زنگ زده ایم، بچه را رها کرد و البته 110 هم نیامد.
دردناک تر از همه پسرِ سیاه چشم بود که بدون گریه ، سعی میکرد که جاخالی بدهد و کاری کند که قدرت ضربه ها کمتر شود. معلوم بود که همه ضربه ها برایش آشناست.
۲۳ دی ۱۳۸۹
۲۲ دی ۱۳۸۹
مکالمات دیوانگان
گیس طلا خیلی دلم برات تنگ شده، اگه این عکسات نبود قیافه ات کلا یادم رفته بود
کدوم عکسام امیر؟ مگه تو از من عکس داری؟
آره همین عکست که رو بیلبورد ها و پرده سینماهاست
وا! چی میگی ؟عکس من رو پرده سینماست؟
آره عکس همون هنرپیشه است، مگه تو هنرپیشه نبودی؟
من؟ نه ؟ من کدوم هنرپیشه ام؟
اا،ببین من به چهره می شناسمت، اسامی که یادم نمی مونه که ...
؟!!!!!
۲۱ دی ۱۳۸۹
عجله کردم نه؟
امروزیه آقایی با کت شلواری زیبا با پالتوی زیباتر و دستمال گردن و دستکش و ادکلنی خوش بو از من دعوت کرد که شام با او به رستوران بروم. این کار را هم بسیار زیبا وبا ظرافت انجام داد. یعنی محشر بود ها...
فقط یک مشکل کوچولو داشت: 83 سالش بود و یک گوشش هم کر بود....
.
.
.
نمی دونم آخر فهمید نمی یام یا نه ....
۲۰ دی ۱۳۸۹
تو برو
۱۹ دی ۱۳۸۹
عشقِ اسپیلبرگ
۱۸ دی ۱۳۸۹
بچه های آخر الزمان
۱۷ دی ۱۳۸۹
جمعه تهرانی
۱۶ دی ۱۳۸۹
عملیات فتح المبین
۱۵ دی ۱۳۸۹
آخه لامصب...
۱۴ دی ۱۳۸۹
کتابخونه است داریم؟
۱۳ دی ۱۳۸۹
۱۲ دی ۱۳۸۹
دیدار
من از اون دوستهای بی معرفتم. من زیاد زنگ نمی زنم،مگه دیگه خیلی بی خبر شده باشم از طرف. زیاد سر نمیزنم مگه اینکه خونه دوست نزدیک باشه. ایمیل هم زیاد نمی زنم مگه در جواب باشه. اما همه دوستام می دونن که قضیه اتساع حدقه شیرازیه... می دونن که جان من به دوستام بنده...
خودشون زنگ می زنن، خودشون سر می زنن ومی فهمن که چقدر خوشحال می شم صداشونو بشنوم، چقدر خوشحال می شوم ببینمشون.وقتی که می یان حتی بعد از یکسال . از همونجایی که کات شده بود، به هم میچسبونیم و انگار نه انگارکه فاصله ای بوده و تعجب هم نمی کنن هر وقت برم شهرشون بهشون زنگ بزنم بگم پشت در خونه شون ایستادم.
کلا فاصله نمی تونه دوستی منو خراب کنه، وقتی بدونی یه روزی یه دیداری در راهه حتی اگه خیلی دور باشه، همه چی سرجاش می مونه . واسه همین من دوستی های قدیمی دارم مثلا بیست و پنج ساله،واسه همین تلفن من همیشه داره زنگ می خوره، واسه همین هر روز عصر یه مهمون دارم.
دیروز یکی از دوستهای بیست ساله از شهرستان بهم زنگ زد و بعد کلی حرفهای عشقولانه گفت، تابستون تهران اومده و به من سر نزده . یک بار دیگه ام این اتفاق واسه من افتاد که دوستی از خارج اومده بود و به من خبر نداده بود.
و من با همه بی معرفتی ام ، با این کار، ناگهان آن دوستان را از مرحله دوستِ جان جانی خارج می کنم. نه اینکه دوستشان نداشته باشم. این کارشان یعنی اینکه آنها مرا به اندازه ای که من دوستشان دارم، دوست ندارند. در نتیجه منم وزنه های ترازوی علاقه ام را سریع کم می کنم تا به تعادل برسیم دوباره .
شما می تونید هی درباره بی معرفتی من و پر توقعی ام و خودخواهی م و نا رفیقی ام حرف بزنید. اما دوستِ من اگه دوسته منه پس می دونه من به اصل "دیدار" تا چه حد معتقدم.
۱۱ دی ۱۳۸۹
ادیسونِ خدا بیامرز
اينستاگرام gisoshirazi
مدتها بود اينجا نيامده بودم فقط خواستم بگم زنده و سالم هستم و هر روز در اينستاگرام مي نويسم تشريف بياوريد اون ور منم تلاش مي كنم كه ...
-
چهل عدد مقدسی در اساطیر ایران است. اهورمزدا آسمان را در 40 روز می سازد. چهل تعداد روزهای ناپدیدی هفت ستاره خوشه پروین است. در بابل بر یکدور...
-
تولدم مبارک
-
مرد جوانی در زد گفت اردکشون اومده داخل حیاط ما،داشتم دنبال اردک می گشتم یک پسره را به جای اردکه پیدا کردم که تا منو دید پا گذاشت به فرار ...