دهانم از زیبایی خانه ای دو طبقه با ایوان و شیروانی باز مانده بود که رهگذری گفت برو جلوتر...در انجا با خانه ای اعیانی روبرو شدم که حالا حسینیه شده بود. یعنی شوک شدم از بزرگی خانه ، سر در کاشیکاری شده و ان همه پنجره های ارسی و در چوبی، وارد شدم حیاط بزرگ مستطیلی با حوض و فواره ...زنی در یکی از ان همه اتاق داشت جارو می کرد. معلوم شد صاحب اینجا اتاقها را اجاره داد بود و ...نمی دانم میراث فرهنگی این شهر دارد چه غلطی می کنید. یعنی هیچ راهی برای نگهداری این خانه نیست؟
بعد از گذر از کوچه پس کوچه های برگریزان خوانسار

به خیابانی حیرت انگیز رفتیم برای خوردن کباب معروف اینجا. درختان چنار دو طرف خیابان به هم رسیده بودند و تونل عشاقی درست شده بود سخت زیبا ...سخت..
در کبابی بساط خنده برپا بود دیگر، فردین دو تا برگ چنار و گردو در دستش گرفته بود و می گفت فقط این دو نوع کباب برگ را می توانید سفارش بدهید.
زهرا قصد داشت گیاهخوار شود و رضای اصفهانی می گفت: خیلی کار خوبی می کنی اون وقت با هم می ریم رستوران من کباب می خورم تو ریحونا رو!
نمی تونم بگم کباب محشری بود اما برای ما که در سفرهایمان طیبه معمولا اجازه این ولخرجی ها را نمی دهد، حسابی بچه ها دست گرفتند که بخورید که تا شش ماه دیگر تو سفرها باید بادوم و نون بخورید(گویا در یکی از سفرها که من نبودم کار به این غذا هم کشیده بود) طیبه هم باخونسردی در جواب متلک ها می گفت که شش ماه بعدی هم اینقدر تابلو نشون ندید که کباب نخورده هستید!
پسرها کنار دخترها می نشستند چون عقیده داشتند که معمولا چیزی باقی می ماند
و فردین کنار من حسابی حالش گرفته و به همه توصیه می کرد بی خیال من بشوند که اصلا دخترانه غذا نمی خورم!
بیتا از دستشویی کبابی بیرون آمده به من می گوید: هرگز به شیر آبی و قرمز توالت اعتماد نکن..توصیه ای از یک داغ دیده!
از کبابی بیرون امدیم و حیفمان می امد از زیر این تونل رنگارنگ خارج شویم.
به دنبال ادرس دوستم برای خرید عسل و گز خوانسار رفتیم
از اقای متوسلی صاحب پیر و بامزه مغازه بهار گز بادومی خریدم که الان در حال نوشتن دارم پنج تاشو با چایی خورم و حقیقتا تازه و خوشمزه است.
پیرمرد با دقتی طولانی گزها را چک می کرد و پول را حساب می کرد و از گز تعارف می کرد. خیلی دوست داشتنی بود...
بعد از ان به پایتخت رفتیم که گفته بودند زیباست...و زیبا
خیابانی پر از درختان رنگین. انقدر که بچه ها طاقت نیاورند پایین پریدند و عکس و دست و رقص اینم زهرا که دوره اماتوری عکاسی را می گذراند

فردین و مهدی به شیوه مانکنهای فشن تی وی عشوه کنان به سمت دوربین می امدند و ژست پایانی را دست به کمر می گرفتند و می رفتند. یعنی ترکیدیم از خنده .

یک عروس و گروهش هم برای فیلمبرداری امده بودند که گویا از نیت سو بچه ها در رقصیدن جلوی ماشین و شاباش گرفتن اگاه شده بودند که پا به فرار گذاشتند.
شهر زیبا را پشت سر گذاشتیم و به سمت فریدون شهر حرکت کردیم